سفالین
لغتنامه دهخدا
سفالین . [ س ُ / س ِ ] (ص نسبی ) گلین . (آنندراج ). که از سفال ساخته باشد :
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید بچشم کهین .
سفالین عروسی بمهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر برتنک معجری .
از سفالین گاو و سیمین آهوان
عید جانرا خون قربانی بخواه .
خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته .
پای بگشا از این بهیمی سم
سر برون آر از این سفالین خم .
سیه زنگئی دیدم آتش پرست
سفالین سبوئی پر از می بدست .
گهش گفته ام جان شیرین من
جم وقت جام سفالین من .
رجوع به سفال شود.
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید بچشم کهین .
سفالین عروسی بمهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده بسر برتنک معجری .
از سفالین گاو و سیمین آهوان
عید جانرا خون قربانی بخواه .
خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته .
پای بگشا از این بهیمی سم
سر برون آر از این سفالین خم .
سیه زنگئی دیدم آتش پرست
سفالین سبوئی پر از می بدست .
گهش گفته ام جان شیرین من
جم وقت جام سفالین من .
رجوع به سفال شود.