سفال
لغتنامه دهخدا
سفال . [ س ُ/ س ِ ] (اِ) گیلکی «سوفال » . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). معروف است که ریزه ٔکوزه سبوی شکسته باشد. (برهان ). آوند گلی و خزف . (غیاث ). اسم فارسی خزف است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). گل پخته . (الفاظ الادویه ) : و بام خانه هاشان [ خانه های طبرستان ] همه سفال سرخ است . (حدود العالم ).
آن بانگ چزد بشنو در باغ نیمروز
همچون سفال نو که بآبش فرو برند.
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی .
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
همه بر زمین بصحرا شده و با سنگ و سفال برابر شده . (قصص الانبیاء).
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی .
در سفال غم نگر زر آب می
آش اندر ضیمران آمیخته .
ریحان بسفال اندر بسیار تو دانی
آن جام سفالی کو وآن راوق ریحانی .
سفال رابه تپانچه زدن به بانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند.
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم .
چنان بلطف همی پرورد که مروارید
دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال .
سفال از طاس زر کم نیست در کار
ولی گاه گرو گردد پدیدار.
|| پوست گردکان و پسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آن را نیز گویند. (برهان ) (الفاظ الادویه ). پوست پسته و بادام . (رشیدی ) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده است
گوز است خواجه ٔ سنگین مغز آهنین سفال .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته ،سفال .
تو سغز مغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
ویشان سفال بی مزه و برگ میچرند.
بگیرند پوست گوزتر که بر ظاهر سفال او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بروز جنگ بیک میل چشم دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو پسته ، سفال .
آن بانگ چزد بشنو در باغ نیمروز
همچون سفال نو که بآبش فرو برند.
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی .
بخل همیشه چنان ترابد از آن روی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
همه بر زمین بصحرا شده و با سنگ و سفال برابر شده . (قصص الانبیاء).
نادیده کمالت که گمان برد که هرگز
خوشتر ز شکر کوزه بود بسته سفالی .
در سفال غم نگر زر آب می
آش اندر ضیمران آمیخته .
ریحان بسفال اندر بسیار تو دانی
آن جام سفالی کو وآن راوق ریحانی .
سفال رابه تپانچه زدن به بانگ آرند
ببانگ گردد پیدا شکستگی ز درست .
زنان مانند ریحان سفالند
درون سو خبث و بیرون سو جمالند.
من گر گهرم و گر سفالم
پیرایه توست روی مالم .
چنان بلطف همی پرورد که مروارید
دگر بقهر چنان خرد میکند که سفال .
سفال از طاس زر کم نیست در کار
ولی گاه گرو گردد پدیدار.
|| پوست گردکان و پسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آن را نیز گویند. (برهان ) (الفاظ الادویه ). پوست پسته و بادام . (رشیدی ) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده است
گوز است خواجه ٔ سنگین مغز آهنین سفال .
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر، چو مغز پسته ،سفال .
تو سغز مغز و میوه ٔ خوشبو همی خوری
ویشان سفال بی مزه و برگ میچرند.
بگیرند پوست گوزتر که بر ظاهر سفال او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بروز جنگ بیک میل چشم دشمن تو
ز عکس خنجر تو بترکد چو پسته ، سفال .