سرکشی
لغتنامه دهخدا
سرکشی . [ س َ ک َ / ک ِ ] (حامص مرکب ) عمل سرکش . عصیان . طغیان . نافرمانی :
ندا کن که آنکس که بر مهترش
کند سرکشی این رسد بر سرش .
اینها ز بهر علم بکار آید
نز بهر سرکشی و سبکساری .
اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود.
چو ایرانیان آن دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند.
چون ترازودید خصم پرطمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع.
ترا با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی .
|| رشد. درازی قامت . رعنایی :
به زلف گوی که آئین سرکشی بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن .
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرودآری .
|| سر تافتن . کج رفتاری :
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی رسد سیل .
|| قوت و قدرت داشتن . دلاوری . گردنکشی :
چهارم که خوانند اَهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی .
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی .
رجوع به سرکش شود.
ندا کن که آنکس که بر مهترش
کند سرکشی این رسد بر سرش .
اینها ز بهر علم بکار آید
نز بهر سرکشی و سبکساری .
اگر کسی بگرفتی بزور و جهد شرف
به عرش بر بنشستی به سرکشی نمرود.
چو ایرانیان آن دهش یافتند
سر از چنبر سرکشی تافتند.
چون ترازودید خصم پرطمع
سرکشی بگذارد و گردد تبع.
ترا با چنین گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی .
|| رشد. درازی قامت . رعنایی :
به زلف گوی که آئین سرکشی بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن .
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فرودآری .
|| سر تافتن . کج رفتاری :
چون مار مکن به سرکشی میل
کاینجا ز قفا همی رسد سیل .
|| قوت و قدرت داشتن . دلاوری . گردنکشی :
چهارم که خوانند اَهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی .
نشست تو بر تخت شاهنشهی
همت سرکشی باد و هم فرهی .
رجوع به سرکش شود.