سرون
لغتنامه دهخدا
سرون . [ س َ / س ُ ] (اِ) شاخ هر حیوان . (غیاث ). شاخ است اعم از شاخ گاو و گوسپند و امثال آن . (برهان ). مرادف سُرو. (رشیدی ) :
سرون سر گاومیشی براست
همی این بر آن برزدی چونکه خواست .
به نوک تیر فروافکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرودآورد ز پیل سرین .
چو کشتیی که حبل او ز دُم ّ او
شراع او سرون او قفای او.
بدست چپ گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی بدست گرفتست .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
ز پیشانی هر یک از مرد و زن
سرونی است بررسته چون کرگدن .
سرون سر گاومیشی براست
همی این بر آن برزدی چونکه خواست .
به نوک تیر فروافکند ز کرگ سرون
به ضرب تیغ فرودآورد ز پیل سرین .
چو کشتیی که حبل او ز دُم ّ او
شراع او سرون او قفای او.
بدست چپ گردن شیری یا سر گوری یا سرون کرگدنی بدست گرفتست .(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127).
ز پیشانی هر یک از مرد و زن
سرونی است بررسته چون کرگدن .