سروبن
لغتنامه دهخدا
سروبن . [ س َرْوْ ب ُ ] (اِ مرکب ) درخت سرو :
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان .
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن .
بزیر یکی سروبن شد بلند
که تاز آفتابش نباشد گزند.
بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شود
زندواف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
تا نکشد شاخ تو از سروبن
تا نزنی گردن شاخ کهن .
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست .
|| قد و قامت :
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سروبنش ز ناله چون نال .
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان .
سروبنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن .
بزیر یکی سروبن شد بلند
که تاز آفتابش نباشد گزند.
بلبل شیرین زبان بر سروبن راوی شود
زندواف زندخوان بر بیدبن شاعر شود.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.
تا نکشد شاخ تو از سروبن
تا نزنی گردن شاخ کهن .
نثار روی تو هر برگ گل که در چمن است
فدای قد تو هر سروبن که بر لب جوست .
|| قد و قامت :
لیلی چو شد آگه از چنین حال
شد سروبنش ز ناله چون نال .