سرنگونسار
لغتنامه دهخدا
سرنگونسار. [س َ ن ِ گو ] (ص مرکب ) نگونسار. سرنگون :
بدان را بهر جای سالار کرد
خردمند را سرنگونسار کرد.
ستمکاره را زنده بر دار کن
دوپایش زبر سرنگونسار کن .
سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی .
یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگونسار بر فلک میزد.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .
از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت . (جهانگشای جوینی ).
هر یکی را او به گرزی می فکند
سرنگونسار اندر اقدام سمند.
بدان را بهر جای سالار کرد
خردمند را سرنگونسار کرد.
ستمکاره را زنده بر دار کن
دوپایش زبر سرنگونسار کن .
سرنگونسار ز شرم و رو تیره ز گناه
هر یکی با شکم حامل و پرماز لبی .
یک نیزه بر دهان آن کافر زد و او را سرنگونسار از اسب درافکند، زنگی جان بداد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
هر کجا در دل زمین موشی است
سرنگونسار بر فلک میزد.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .
از شرم پیاده روی و ترس خویش خود را سرنگونسار از کمر می انداخت . (جهانگشای جوینی ).
هر یکی را او به گرزی می فکند
سرنگونسار اندر اقدام سمند.