سرزنش
لغتنامه دهخدا
سرزنش . [ س َ زَ ن ِ ] (اِمص مرکب ) نکوهش و ملامت . (آنندراج ). توبیخ . سرکوفت . سراکوفت . بیغاره . نکوهش :
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درویش را ایچ سوسرزنش .
چنین داد پاسخ که بر بدکنش
نباید مگر کشتن و سرزنش .
بترسید سخت از پس سرزنش
شد از راه دانش به دیگر منش .
نباید که یکباره از بدکنش
بود شاه را جاودان سرزنش .
بدکنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو بازشود سرزنش از کارش .
بر نوح نبی سرزنش نباید
کو رفت به کوه از میان طوفان .
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
واﷲ که بهر سرزنش خار میرود.
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته .
میخورم می که مرا دایه بر این ناف رواست
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا.
در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده .
مجنون ز جهان چو رخت بربست
از سرزنش جهانیان رست .
سعدی از سرزنش خلق بترسد هیهات
غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را.
سفله که زیور همه بر خویش بست
شد سرش از سرزنش خلق پست .
زبان کشیده به تیغی به سرزنش سوسن
سپر گرفته شقایق چو مردم ایناغ .
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم .
- سرزنش کردن ؛ ملامت کردن . توبیخ . (دهار). تعییر. (دهار) (زوزنی ).طعن و طنز کردن :
چنین گفت شیرین که آن بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش .
اگر گفت کای شاه برترمنش
همی عیبجویت کند سرزنش .
نباید سرزنش کردن بر اینان
که راه حکم یزدان بست نتوان .
فردا همه ٔ لشکر اسکندر بر ما سرزنش کنند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). شاه بدانست که لشکر بر او سرزنش میکنند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). خدای تعالی میفرماید که تو اسماعیل را به بندگی سرزنش کردی . (قصص الانبیاء ص 58). ... مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله ودمنه ).
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این وقفای آن خوردن .
چون نصیحت نیایدت در گوش
اگرت سرزنش کنم مخروش .
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند.
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.
نه بیغاره دیدند بر بدکنش
نه درویش را ایچ سوسرزنش .
چنین داد پاسخ که بر بدکنش
نباید مگر کشتن و سرزنش .
بترسید سخت از پس سرزنش
شد از راه دانش به دیگر منش .
نباید که یکباره از بدکنش
بود شاه را جاودان سرزنش .
بدکنش را به سخن دست مده بر بد
که به تو بازشود سرزنش از کارش .
بر نوح نبی سرزنش نباید
کو رفت به کوه از میان طوفان .
در گلستان هر آنکه رود بی جمال دوست
واﷲ که بهر سرزنش خار میرود.
ای از پی آشوب ما از رخ نقاب انداخته
لعل تو سنگ سرزنش بر آفتاب انداخته .
میخورم می که مرا دایه بر این ناف رواست
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا.
در سرزنش عرب فتاده
خود را عجمی لقب نهاده .
مجنون ز جهان چو رخت بربست
از سرزنش جهانیان رست .
سعدی از سرزنش خلق بترسد هیهات
غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را.
سفله که زیور همه بر خویش بست
شد سرش از سرزنش خلق پست .
زبان کشیده به تیغی به سرزنش سوسن
سپر گرفته شقایق چو مردم ایناغ .
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوه ٔ مستی و رندی نرود از پیشم .
- سرزنش کردن ؛ ملامت کردن . توبیخ . (دهار). تعییر. (دهار) (زوزنی ).طعن و طنز کردن :
چنین گفت شیرین که آن بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش .
اگر گفت کای شاه برترمنش
همی عیبجویت کند سرزنش .
نباید سرزنش کردن بر اینان
که راه حکم یزدان بست نتوان .
فردا همه ٔ لشکر اسکندر بر ما سرزنش کنند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). شاه بدانست که لشکر بر او سرزنش میکنند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). خدای تعالی میفرماید که تو اسماعیل را به بندگی سرزنش کردی . (قصص الانبیاء ص 58). ... مانند کوری بود که احولی را سرزنش کند. (کلیله ودمنه ).
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من .
در خجالت ز سرزنش کردن
زخم این وقفای آن خوردن .
چون نصیحت نیایدت در گوش
اگرت سرزنش کنم مخروش .
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند.
در بیابان گر بشوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور.