سرزنده
لغتنامه دهخدا
سرزنده . [ س َ زِ دَ / دِ ] (ص مرکب ) سربزرگ ، چه زنده بمعنی بزرگ است . (غیاث ). سربزرگ ، چه زنده بمعنی مطلق بزرگ است ، از این جاست که فیل بزرگ را زنده پیل گویند. (از آنندراج ). مهتر. بزرگ :
سرزنده ای نماند جهان خراب را
بر سر عمامه ها همه لوح مزارهاست .
|| بانشاط. دل زنده .
سرزنده ای نماند جهان خراب را
بر سر عمامه ها همه لوح مزارهاست .
|| بانشاط. دل زنده .