سرزده
لغتنامه دهخدا
سرزده . [ س َ زَ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) کنایه از ملامت کرده شده . (آنندراج ). سرزنش کرده شده . (رشیدی ). خجل . || ناگاه و بی طلب و بی رخصت . (آنندراج ). بی خبر. (غیاث ). ناگاه و بی رخصت درآمده . (رشیدی ). بی اجازه ٔ قبلی :
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست .
- سرزده آمدن ؛ بی خبر و ناگاه آمدن . (غیاث ) :
دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار
من باده خوردم او عرق انفعال خورد.
- سرزده رفتن :
هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند
دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او.
|| سرکوفته ، چون مار سرزده . (آنندراج ) :
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر بسهو شود پایمال من .
|| مغموم . مهموم . دماغ سوخته :
به آزرم من بی کس سرزده
یتیم و اسیر و تبه دل شده
بهرجا که بینی یتیم و اسیر
نوازش کن او را و انده پذیر.
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست .
|| گردن زده . (رشیدی ) (آنندراج ). بریده . مقراض شده :
ای پسری کآن دو زلف سرزده داری
و آتش رویت به زلف درزده داری
سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش
سرزده ما را به زلف سرزده داری .
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست .
ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند.
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم .
|| حیران شده . پریشان شده . سرگردان :
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ .
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سرزده را تار و مار کرد.
حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست .
- سرزده آمدن ؛ بی خبر و ناگاه آمدن . (غیاث ) :
دیشب رقیب سرزده آمده به بزم یار
من باده خوردم او عرق انفعال خورد.
- سرزده رفتن :
هرگز مرا بسوی خود آن بیوفا نخواند
دایم چو شمع سرزده رفتم به بزم او.
|| سرکوفته ، چون مار سرزده . (آنندراج ) :
صائب چو مار سرزده پیچم به خویشتن
موری اگر بسهو شود پایمال من .
|| مغموم . مهموم . دماغ سوخته :
به آزرم من بی کس سرزده
یتیم و اسیر و تبه دل شده
بهرجا که بینی یتیم و اسیر
نوازش کن او را و انده پذیر.
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست .
|| گردن زده . (رشیدی ) (آنندراج ). بریده . مقراض شده :
ای پسری کآن دو زلف سرزده داری
و آتش رویت به زلف درزده داری
سرزده ای زلف تا به عشق رخ خویش
سرزده ما را به زلف سرزده داری .
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست .
ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز
وز تو شده نخل جهل سرزده و بیخ کند.
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم .
|| حیران شده . پریشان شده . سرگردان :
کرده شیران حضرت تو مرا
سرزده همچو گاو آب آهنگ .