سردمهری
لغتنامه دهخدا
سردمهری . [ س َ م ِ ] (حامص مرکب ) بی محبتی . بی رحمی :
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سردمهری مکن به آبی سرد.
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سردمهری .
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .
چشم بگذار بر من ای سره مرد
سردمهری مکن به آبی سرد.
لیلی ز سر گرفته چهری
دیدی سوی او به سردمهری .
بسی گردنان را ز گردن کشان
زد از سردمهری به یخ بر نشان .