سردستی
لغتنامه دهخدا
سردستی . [ س َ دَ ] (اِ مرکب ) چوبدستی قلندران . (آنندراج ).چوبی که قلندران در دست دارند. (غیاث ) :
ای صاف شراب فتنه را خاک تو درد
سردستی ما قلندران خواهی خورد.
|| (ص نسبی ، اِ مرکب ) کنایه از کاری بود که زود و فی الحال کنند. (انجمن آرا) (رشیدی ). بعجله . به شتاب زدگی : و جوانی عظیم زیبا بود و اسب و ساخت نیکو داشت اما شاه و آن دیگران همه سردستی آمده بودند چهارصد مرد بودند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
چو من گنجی که مهرم خاک بشکست
به سردستی نیایم بر سر دست .
نیاورد به تو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا از میان جان دارد.
سردستی است شعرم زیرا که می نداد
افکار فکر بر حسب اختیار دست .
|| ماحضر یعنی آنچه حاضر باشد. (غیاث ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
باده ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سر مستی .
- بشقاب سردستی ؛ ظرف ماحضر.
|| قسمتی از گوشت دست گاو و گوسفند. || سخنی که زود و بی تأمل گویند. (از آنندراج ).
ای صاف شراب فتنه را خاک تو درد
سردستی ما قلندران خواهی خورد.
|| (ص نسبی ، اِ مرکب ) کنایه از کاری بود که زود و فی الحال کنند. (انجمن آرا) (رشیدی ). بعجله . به شتاب زدگی : و جوانی عظیم زیبا بود و اسب و ساخت نیکو داشت اما شاه و آن دیگران همه سردستی آمده بودند چهارصد مرد بودند. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
چو من گنجی که مهرم خاک بشکست
به سردستی نیایم بر سر دست .
نیاورد به تو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا از میان جان دارد.
سردستی است شعرم زیرا که می نداد
افکار فکر بر حسب اختیار دست .
|| ماحضر یعنی آنچه حاضر باشد. (غیاث ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
باده ای چند خورد سردستی
سوی صحرا شد از سر مستی .
- بشقاب سردستی ؛ ظرف ماحضر.
|| قسمتی از گوشت دست گاو و گوسفند. || سخنی که زود و بی تأمل گویند. (از آنندراج ).