سرجوش
لغتنامه دهخدا
سرجوش . [ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) شوربائی را گویند که در اول جوش از دیگ برآرند و به نمک چش خورند. (آنندراج ) (برهان ) (رشیدی ). شوربایی که در اول جوش کشند و آن را سردیگ نامند. (شرفنامه ٔ منیری ) :
ز هر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سرجوش دارد.
|| بمجاز، صاف هر چیز چون باده ٔ سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش . (آنندراج ) :
زلطفی که سرجوش آن جمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود.
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سرجوشم تو بردی .
دیده را حسن عرقناک تو بیهوش کند
عرق روی تو کار می سرجوش کند.
خراب باده ٔ سرجوش کرده ای ما را
بهوش باش که بیهوش کرده ای ما را.
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند.
|| کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. (برهان ). هرچیز صاف و خلاصه . (غیاث ) :
سرجوش خلاصه ٔ معانی
سرچشمه ٔ آب زندگانی .
ز هر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سرجوش دارد.
|| بمجاز، صاف هر چیز چون باده ٔ سرجوش و می سرجوش و بوسهای سرجوش . (آنندراج ) :
زلطفی که سرجوش آن جمله بود
گره بست گردون و جنبش نمود.
گر آشفته شدم هوشم تو بردی
ببر جوشم که سرجوشم تو بردی .
دیده را حسن عرقناک تو بیهوش کند
عرق روی تو کار می سرجوش کند.
خراب باده ٔ سرجوش کرده ای ما را
بهوش باش که بیهوش کرده ای ما را.
قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند.
|| کنایه از خلاصه و زبده و اول هر چیز. (برهان ). هرچیز صاف و خلاصه . (غیاث ) :
سرجوش خلاصه ٔ معانی
سرچشمه ٔ آب زندگانی .