سربمهر
لغتنامه دهخدا
سربمهر. [ س َ ب ِ م ُ ] (ص مرکب ) مهرکرده شده . (آنندراج ). ممهور. سربسته . که سر آن نگشوده باشند. دست نخورده :
زد نفس سربمهر صبح ملمعنقاب
خیمه ٔ روحانیان گشت معنبرطناب .
خنده ای سربمهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح .
آن گنج سربمهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.
تو گنجی سربمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده .
گنج گهرم که دربمهر است
چون غنچه ٔ باغ سربمهر است .
مهر بنهاد ومهر از او برداشت
همچنان سربمهر خود بگذاشت .
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند.
سخن سربمهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن .
زد نفس سربمهر صبح ملمعنقاب
خیمه ٔ روحانیان گشت معنبرطناب .
خنده ای سربمهر زد دم صبح
الصبوح ای حریف محرم صبح .
آن گنج سربمهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را.
تو گنجی سربمهری نابسوده
بد و نیک جهان ناآزموده .
گنج گهرم که دربمهر است
چون غنچه ٔ باغ سربمهر است .
مهر بنهاد ومهر از او برداشت
همچنان سربمهر خود بگذاشت .
داغ پنهانم نمی بینند و مهر سربمهر
آنچه بر اجزای ظاهر دیده اند آن گفته اند.
سخن سربمهر دوست به دوست
حیف باشد به ترجمان گفتن .