سربلند
لغتنامه دهخدا
سربلند. [ س َ ب ُ ل َ ] (ص مرکب ) سرفراز و عالی مرتبه . (آنندراج ). مفتخر. سرفراز. مباهی :
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.
سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.
گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.
|| بلند. عالی :
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.
سربلندان چون به مخدومی رسند
خادمی را خاک پست خود کنند.
سربلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سربلند حقیر.
گر به سمع تو دلپسندشود
چون سریر تو سربلند شود.
|| بلند. عالی :
ولی دارم اندیشه ای سربلند
که بر صید شیران گشایم کمند.