سربار
لغتنامه دهخدا
سربار. [ س َ ] (اِ مرکب ) بار اندک که بر بار بسیار گذارند و آن را به تازی علاوه خوانند، مبدل سروار و سرواره . (رشیدی ) (آنندراج ). علاوه . (ملخص اللغات حسن خطیب ) :
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
کفاره ٔ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزه ٔ قضا.
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم .
- امثال :
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است .
وجود خسته ٔ من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار برنمیگیرد.
کفاره ٔ فراغت ایام بیخودی
سربار مختتم شده چون روزه ٔ قضا.
بسکه دارد خاطرم شوق سبکباری اثر
زندگانی بار و سربار است عقل کاملم .
- امثال :
خر را سربار میکشد جوان را ماشأاﷲ.
سربار مال خر بردبار است .