سر
لغتنامه دهخدا
سر. [ س َ ] (اِ) پهلوی «سر» ، اوستا «سره » «بارتولمه 1565» «نیبرگ 202»، در پهلوی «اسر» (بی سر، بی پایان )، هندی باستان «سیرس » (رأس )، ارمنی «سر» (ارتفاع ، نوک و قله ، نشیب )، کردی ، افغانی ، بلوچی و سریکلی «سر» ، استی «سر» ، وخی ، سنگلیچی و منجی «سر» ، گیلکی «سر» ، فریزندی ، یرنی و نطنزی «سر» ، «کتاب 1 ص 288»، سمنانی ، سنگسری و لاسگردی «سر» ، سرخه یی «سر» ، شهمیرزادی «سر» (کتاب 2 ص 185)، اورامانی «سر» (کتاب اورامان 126). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بعربی رأس . (برهان ).معروف که ترجمه ٔ رأس باشد. (آنندراج ) :
سپاهی چو دارد سر از شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج .
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ .
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
چنین و چنان هر چه دادیم رای
سران را سر آوردمی زیر پای .
سخن تا نگویی بود زیر پای
چو گفتی ورا برسر توست جای .
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس از آن کبر که اندر سر اوست .
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گردانی .
نوروزماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
برید سری را که سران را سر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186).
سر دشمن آنکو برآرد بماه
فروافکند خویشتن را بچاه .
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.
نگهبان سرت گشته ست اسرار
اگر سَر بایدت سِر را نگه دار.
که چون وقتی غروری در سر او شدی یا خیانتی اندیشیدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند.
قماری زنم بر سر و پای آنگه
ز سر پای سازم بپا میگریزم .
در سر داری که در سر افسر داری
وَاندر سر آن شوی که در سر داری .
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده .
سر خود را بفتراکت سپارم
زفتراکت چو دولت سر برآرم .
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان سعدی ).
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و دل از جان برکندم . (گلستان سعدی ).
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سرِ بریدن نیست .
علم دین را بجای جان باشد
سر بی علم بدگمان باشد.
پوستین پاره ای ز دوشم کم
مثل است اینکه سر فدای شکم .
|| تن . نفر. کس . فرد : فزون از هزار سر برده بیاورند [ سپاه مروان از موقان آذربایجان ] و بر مسلمانان بخشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
هر آنکس که بد کاردیده سری
به بخشید بر هر سری کشوری .
و جزیه ٔ سرها از کسانی که جزیه گزار بودندی از طبقات رعایا بر سه نوع ستدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
هر سر که سر کشیده ز فرمان تو سرش
در زیر ضربت سر آن گاوسار باد.
منقول از مال رؤس که آن بر سبیل شمار سرهاست نه بمساحت . (تاریخ قم ص 123). معاهدان هر سری بیست و چهاردرهم . (تاریخ قم ص 122). و این مشاهره مدتی بر سرهاوضع کرده بودند. (تاریخ قم ص 164). || سردار و مقدم لشکر. (برهان ). جمع این معنی را به «سران » کنند. (از برهان ). سردار و مقدم . (غیاث ). سردار لشکر. ج ، سران . (جهانگیری ). رئیس . مقدم . مهتر. شریف تر :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده .
گرازه سر تخمه ٔ گیوکان
پس او همی رفت با ویژگان .
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران .
که تا هر که شد کشته از مهتران
سواران جنگی ز ترکان سران .
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران سپه را همه برگزید.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان .
خداوند سلطان روی زمین
سر سروران آفتاب تبار.
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرْش نام آوران .
که سالار این بی کران لشکر است
بر این شهسواران خاور سر است .
و اول کسی که پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود. و از این جهت هرکس سر ملحدان و مقدمان و زندیقان باشد پوست او پر کاه شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47). پس اگر نه چنین است یکی را نصب کنم که بر سر ما باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه و هیبت او کردگار از آتش و آب .
هست او سر احرار و ز پیرامن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته .
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته و بر یازده برادر سر.
از بس که لبهای سران بوسد سم اسبش عیان
چون جویم از نعلش نشان سیمای مرجان بینمش .
باد سر زلفت از سرآغوش
دستارسر سران ربوده .
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای .
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند پست .
گویند سر جمله ٔ جانوران شیر است و کمترین حیوانات خر. (گلستان سعدی ). || بالا که بعربی فوق خوانند چنانکه گویند «بر سر دیوار» یعنی بالای دیوار و «بر سر کوه » یعنی بالای کوه و «بر سر راه » یعنی بر بالای راه و «بر سر دوش » و «بر سر پا» و امثال آن . (برهان ). فوق . (غیاث ) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نه سری ساخت بر سر کهسار.
ریش چون بوکانا، سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داد جامه را آهار.
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان .
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
اسک ، دهی است بزرگ ببراکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم ).
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان آماس کرد.
سر کوه و آن بیشه ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخجیر دید.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه ٔ زلفین .
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک .
بر سر سرو زند، پرده ٔ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی .
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی ). و بر سر کوه دخمه هاء عظیم کرده ست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127). و آبی از سر کوه درمیافتد بسیار وآب آن ناحیت از آن است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125). و این ملک بر سر بلندی نشسته بود. (نوروزنامه ).
سرتیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در بر و گاه در کنارت باشد.
از سر خامه کنم معجزه انشا بخدای
گر چنین معجزه بینندسران یا شنوند.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افشان نماید.
هر فاخته از سر چناری
در زمزمه ٔ حدیث ناری
بر راه فکنده از سر بام
دادی ز سمن بسرو پیغام .
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان بفریاد.
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میدهد که عمر بشد وارهان بگوی .
گَرَم تو بر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم .
آن کس سر نباتی بمن داد که این را بحضرت خواجه رسان چون بحضرت ایشان رسانیدم آن را قبول نکردند من آن سر نبات را باز بهمان کس رسانیدم ... در آن ساعت که آن سر نبات را من به دست تو بحضرت ایشان فرستادم گفته بودم که اگر ایشان را ولایت باشد این نبات را قبول نکند. (انیس الطالبین ).
تیری بینداخت و بکاسه ٔ زانوی عمر آمد وبروایتی بر سر پستان او. (تاریخ قم ص 291). آن چشمه را دید که آب از سر آن کوه میجوشد. (تاریخ قم ص 77).
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست .
|| روی . بالا : و یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ).
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی .
بگیرند شخار و آهک در آب کنند چنانکه سر انگشت آب بر سر او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی .
گفتند بر سر آب میروی گفت چوب پاره ای بر سر آب میرود. (تذکرة الاولیاء عطار).
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت .
نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار
چو دیگ برسر آتش نشان که بنشینم .
خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار.
|| دهانه . در :
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وآنگه بساید بافدم آنگه بیارد باطیه .
|| ابتدا. اول . آغاز :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل فعل مرکبش دارد هلال .
نخستین خدیوی که کشورگشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
سر نامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کاین پند پور قباد.
بروز خجسته سر مهرماه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه .
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین .
سر مرز توران درِ شهر ماست
بیکروی از ایشان بما بر بلاست .
در سروستان باز است بسروستان چیست
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه .
و هر جای طلب میکردندتا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه ). و از سر دره تا پایان درّه طول وعرض تمام درختستان میوه است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
روز نوروز است امروز و سر سال است
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن .
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من وبر خواجه حسین من .
سر نامه بنام دادگر بود
خدایی کو همیشه باشد و بود.
آمدیم بسر تاریخ امیر مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
سر مه دگر هدیه ها با سپاه
گسی کرد شد نزد ضحاک شاه .
سر هفته زآنجا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه .
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی گمان باید که دیوانه شوم .
تا سال و مهی آمدنی باشد بادات
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی .
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین بسبزه و نم .
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
طراز سر نامه بود از نخست
بنامی کزو نامها شد درست .
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .
ور نگفتندی چه حاجت آب چشم و رنگ روی
ماجرای عشقم از سر تا بپایان گفته اند.
|| بین . میان . کنار :
سرراه بر نامداران ببست
بمردان جنگی و پیلان مست .
چون پاره ای دگر برفت نگاه کرد دو سوار دید بر سر راه ایستاده . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). خنیفقان ، دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و در زیر گریوه و سر راه است و سردسیر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123).
آن درخت یعقوب بود که ... و نابینا گشت و بر سر راه خانه ساخته است . (قصص الانبیاء ص 70). قومی که ایمان نیاورده بودند بر سر راه نشستند. (قصص الانبیاء ص 94).
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود.
گر همه عمر نداده ست کسی دل بخیال
چون بیاید بسر راه تو بیدل برود.
|| کنار. لب . نزد. پیش : و بهرام آن روز بر سر چشمه فرود آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). باغبان پادشاه را خبر کرد شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه ). بر سر سفره دشمنان دوست نمایند. (سعدی ).
|| طرف . جانب :
گرفتاری ترا باشد بجانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم .
بر این سر باشدت حسرت سرانجام
بر آن سر باشدت وارونه فرجام .
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی .
بر چه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سر دیگر.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
|| اساس . پایه . اصل :
اگر بردباری سر مردمیست
به نابردباران بباید گریست .
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
رأی دانا سر سخن سازیست
نیک بشنو که این سخن بازیست .
|| زبده و خلاصه و خالص . (برهان ). زبده و خلاصه . (غیاث ). برتر. بهتر. مقدم :
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوئیها سر است .
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
علم سر هر شرف و نعمت است .
سر علمها علم دین است کآن
مثل میوه ٔ باغ پیغمبری است .
چگونه گویم با سرو هم سری که سری
چگونه گویم با ماه هم بری که بری .
کنون سر همه ٔ التفاتها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم .
|| جهت . علت . سبب : و گفت گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نماید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99). ... پسرش را ناگاه بکشت از سر جهالت و کودکی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 172).
و ترهات بی مغز و قشور بی لُب که از سر ناانصافی ایراد کرده است . (کتاب النقض ص 419).
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
بترّه بازفروشند مَن ّ و سلوی را.
پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفات جانب او قرار نگرفتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کوه به آهستگی آمد بجای
از سر آن است چنین دیرپای .
|| اسب را نیز به اعتباری سر نویسند همچنان که مرغان شکاری را دست . (برهان ). و در گوسفند نیز آمده : پنج هزار سر گاو و گوسفند و هزار سر مادیان . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). ده سر اسب خراسانی ختلی به جُل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). و اسپان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). و دویست هزار درم بفرمود و ده سر اسب ... و پنج سر استر. (تاریخ بخارا). گفت هزار سر کره آورده اند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید. (چهارمقاله ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و پنج سر برده . (چهارمقاله ).
دادیَم خطی بیک سر گوسفند
از رضای آن خط نوشتی نز غضب .
صد و بیست سر فیل از آن فتح در مرابط فیلان خاص افزود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). پانزده سر فیل بزخم تیغ و تیر از پای درآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم .
و ایشان با لشکری انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند. (جهانگشای جوینی ). و مجیرالملک . با یک سر درازگوش ، گاهی از او پیاده و گاهی ... (جهانگشای جوینی ). بهر چهل سر گوسفند که علف از صحرا خورند یک گوسفند بدهند. (تاریخ قم ص 175). و مقرر گردانید که هر سال یکهزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرّج بدو دهد. (تاریخ قم ص 215). || فکر و خیال . (برهان ) (غیاث ). خیال . (شرفنامه ). میل و خواهش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). قصد. آهنگ . تصمیم :
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر ازکشتن آزاد شد.
نخستین فرستش یکی رهنمون
بدان تا چه بیند بسرْش اندرون .
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد بهوای تو سری .
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر.
گر ترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این گشتن خواهی سر آن داری .
ایزد را عز ذکره تقدیر است در این کارها که آدمی بسر آن نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). امیر جوابی نداد و بسر آن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 461).
اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت . (منتخب قابوسنامه ). شاه پریان را گفت از ارسلانخان هیچ خبری برنمیآید که تا خود سر چه دارد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).اگر سر جنگ داری بیرون آی تا من و تو با هم بگردیم .(اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
شب سر خواب و روز عزم شراب
نکند جزکه دین و ملک خراب .
من راکه عقل و فضل و هنر دارم
هیچم نیاورد سر افکارش .
سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم
کار لوزینه کنی ساخته در پی سازی .
تا وصل تو زآن جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام .
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد.
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید بتخت .
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است .
و اتسز بر عادت مستمر سر خلافت میداشت سلطان ادیب صابر را به رسالت نزدیک او فرستاد. (جهانگشای جوینی ).
نداندکه ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست .
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر.
شنیدم که با بندگانش سر است
خیانت پسند است و شهوت پرست .
دل کز طواف کعبه ٔ کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز.
تو خلقی را پریشان چرا میکنی مگر سر پادشاهی نداری . (سعدی ).
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی .
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
بسامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم .
عذری بنه اول که تو درویشی و اورا
در مملکت حسن سر تاجوری بود.
بمی عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت .
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت .
کسی که از در تقوی قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون سر سفر دارد.
|| زور و قوت . (برهان ) (غیاث ).
- آب از سر گذشتن . رجوع به ترکیبات آب شود.
- آن سر ؛ آخرت . مقابل این سر :
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چو عذر آرم چه پوزشها نمایم .
وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پیش دادار.
گلیمی که باشد بدان سر سیاه
بگردد بر این سر سپید این مخواه .
عمر تو ببینی که یکی راه دراز است
دنیاست بر این سر بر و عقبات بر آن سر.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
چون نسازی فقررا لعل کلاه سروری .
کار به تدبیرنیست بخت بزورآوری
دولت و جاه آن سریست تا که کند اختیار.
سری دارم چو حافظ مست لیکن
بلطف آن سری امیدوارم .
- از سَرِ ز سَرِ ؛ از روی . بسبب . بخاطر :
لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. (سعدی ).
نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد
سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد.
این سخن از سر دردیست که من میگویم .
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی .
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت .
- از سر، ز سر ؛ از نو. بتازگی . دوباره :
زمانه نو شد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک بباده دارد رای .
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سر و ره یافت بدو آب روان .
رسم بهمن گیر و از سر تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بادت عز و بیداری تنه .
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی .
بازگو از سر اگرچه قافیت ایطا شود
میر عالم زین دین زیبا ولی النعمتی .
کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد تغیر و تأثر از سر تازه شد. (سندبادنامه ص 145).
- از سر باز کردن ؛ دور کردن . (آنندراج از بهار عجم ). راندن . دفع کردن :
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی .
- از سر چیزی درگذشتن ؛ ترک کردن . (آنندراج ) (بهار عجم ). گذاشتن . واگذاشتن : دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه . (نوروزنامه ). نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت . (قصص الانبیاء ص 213). ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت . (گلستان ).
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
طبعی بهم رسان که بسازد بعالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت .
- از سر گرفتن ؛ از نو آغاز کردن : و آنچه رفته بود از نماز هیچ حساب نکرد و نماز از سر گرفت . (قصص الانبیاء ص 237).
شه از دلنوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت .
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی .
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی دوستی ز سر گیرند.
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
چون زلیخا عشق میترسم جوان سازد مرا.
- از سر نهادن ؛ واژگون کردن . (آنندراج ). در بیت زیر بمعنی از سر بدرکردن . ترک کردن :
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد.
- بر سرِ ؛ در حضورِ. پیش ِ :
که آرَمْت با دخت ناپاک تن
کنم رازتان بر سر انجمن .
سخن کآن گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن .
و بر سر ملا هیچکس را پند مده .
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
بر سر خلق مر او را چو وصی کرد نبی
این به اندوه در افتاد ازو آن به زحیر.
پسر را گفت چون من بر سر انجمن اشراف تو را کار فرمایم مرا ناواجب پاسخ کن . (مجمل التواریخ ).اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی . (سعدی ).
بسی بر سر خلق پاینده دارد
سرش سبز و رویش برحمت سفید.
این را بستان و فردا بر سر دیوان که همه مؤدیان و دهندگان خراج حاضر باشند تو این مبلغ رابحصه ٔ خراج خود بده . (تاریخ قم ص 162).
- بر سر ؛ بعلاوه . باضافه :
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اروند شاه .
بسه سال و سه ماه بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
که هرمز به ده سال و بر سر دو سال
یکی شهریاری بود بی همال .
و آنچه یافتندی بغارت بردندی و بر سری مردم را مصادره کردندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
شد ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش بازداد و زر بر سر.
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
- || حامی . حافظ. نگهبان :
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند سلطانْشان پدر بر سر.
- سراسر ؛ همگی . تمامی . همه :
سران را ز لشکر سراسر بخواند
سپه سوی قاچارباشی براند.
- سربسر ؛ تماماً. کلاً. همگی :
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته بکاچ و بمشت .
- همسر ؛ هم بحث . هم سخن . مصاحب . برابر :
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری .
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد.
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری .
- || شوی . زن . زوجه . رجوع به همسر شود:
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که بازبسته ٔ عقد فلان شود.
- یکسر ؛ مستقیم . بدون انحراف و توقف : بوسهل زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد. (تاریخ بیهقی ).
- || یکباره . یکبارگی . جملگی :
مر او را به نیکی و خلعت رسان
که تا روز گیرند یکسر کسان .
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او باد یکسر زمین .
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد بساغر برد.
پیاده دویدند یکسر سپاه .
- یکسره ؛ کُلاً. تماماً. جمله . جملگی :
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند.
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره .
- بر سر آوردن ؛ پایان دادن . نابود کردن :
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست .
- || رسیدن . غالب آمدن . غلبه کردن :
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و جلب .
- بر سر زبان بودن (افتادن ) ؛ معروف شدن : چنانکه زیادت از صد انگور را نام بر سر زبانها بگویند. (نوروزنامه ).
- بر سر کاری (چیزی ) رفتن (شدن ، گرفتن ) ؛ مشغول شدن . سرگرم شدن :
که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی ). چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم . (تاریخ بیهقی ).
ای ترک همی بازشود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار.
یکی را بر در کرد و یکی را خلقت کرد باز بر سر عمل رفت . (قصص الانبیاء). یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کنی و استغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74).
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست درین کارگاه .
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
پس دیگرباره بر سر شرب رفتند و بقیه روز به لهو و لعب گذرانیدند. (تاریخ قم ص 248).
- بر سر چیزی بودن ؛ پای بند بودن . متعهد بودن :
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندیم .
- بر سر کسی رفتن ؛ پیش آمدن . حادث شدن :
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست .
گر آنچه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یَطول .
از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (سعدی ).
- بر سر نهادن ؛ سخت تکریم و تواضع کردن . از دل و جان اطاعت کردن :
مثال شاه را بر سر نهادیم .
- به سر آمدن ؛ سپری شدن . طی شدن . پایان یافتن :
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
- بر سر آمدن ؛ واقع شدن . حادث شدن . به انتهارسیدن . تمام شدن :
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
- به سر آمدن زمان ؛ به انتها رسیدن . منتهی شدن :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی بگفتار جویدهنر.
ز قلعه های دگر گر یکان یکان شمرم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر.
که کافرنعمت بی وفا [علی حاجب ] را فرو گرفتند و مراد وی در دنیا بسر آمد. (تاریخ بیهقی ). دولت سیمجوریان بسر آمد و از یک بد که بدو رسید پای ایشان دیگر در زمین قرار نگرفت . (تاریخ بیهقی ).
چون مدت ایشان بسر آمد جبرئیل بیامد و گفت . (قصص الانبیاء ص 95). روز دور است و وعده ٔ او بسر نیامده است . (قصص الانبیاء ص 105).
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
چو پیمانه ٔ عمرش آمد بسر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور ازدر درآید.
چه عظیم حالتی که خلق کشف نتواند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصه بسر نیامد. (تذکرة الاولیاء عطار).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون بسر آمد فراق هم بسر آید.
در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت بسر نمی آید.
- به سر آوردن ؛ بپایان بردن . به انتها رساندن :
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
بکافور گفت ای بد بی هنر
کنون رزم را بر تو آرم بسر.
با هر که وفا کرد وفا را بسر آورد
بس نیک بود در ملکان نیک وفایی .
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم .
- به سر بردن ؛ بپایان رساندن . طی کردن :
بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند. (تاریخ بیهقی ). شیرویه ... بر پدرخروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). بفرمود تا ایشان پیش سپاه آمدندی و آن جنگ بسر بردندی . (نوروزنامه ).
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی .
خیالی بخواهی بسر میبرم
به افسانه عمری بدرمیبرم .
دنیا زنیست عشوه ده ودلستان ولیک
با هر کسی بسر نبرد عهد شوهری .
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد
بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد.
- || سرودن . گفتن :
ثناء حران نیکو بسر توانم برد
هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا.
مدیح تومتنبی بسر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی نه قیس و نه طحوی .
- || زیستن . زندگی کردن :
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترا نیز در بر بپرورده ام .
هر دم که در حضور عزیزی بسر بری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است .
- || انجام دادن :
و مرا [ آلتونتاش ] فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم و آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ).امروز این کار بهتر بسر بری . (تاریخ بیهقی ).
- || کامل کردن :
من یقین دارم کاین عهد بسر خواهد برد
صاحب سیّد را نیز در این نیست گمان .
نه گاه مهر نیک و بد بداند
نه مهر کس بسر بردن تواند.
- || بپایان رسانیدن :
یک عشق بسر برده نباشی بتمامی
کآویخته گردی بغم عشق دگربار.
- به سر خواندن ؛ بفتحه خواندن . زبر دادن : و ماانزل علی الملکین ، لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملکین لام را بزیر خوانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- به سر خود بودن ؛ مستقل بودن : و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60).
- به سرخود ؛ بی نگاهبان . رها کرده . دست بازداشته : از اسب و استر و خر و اشتر رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- به سر خویش ؛ به تنهایی . (یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
- || علیحده . جدا. (یادداشت مؤلف ): این سخن دلالت میکند بر اینکه این عضله ای است بسر خویش و... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- به سر درآمدن ، بسر اندرآمدن ؛ پیش پا خوردن . (آنندراج از بهار عجم ). به رو در افتادن . سکندری خوردن :
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
گر نه مستی از ره مستان و شر شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
باشد که ز نک بسر درآیی
خیری نکنی به خیر تأخیر.
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر در آمد دل بسر جاء القضا عمی البصر.
کارها بصبر برآید و مستعجل بسر درآید. (سعدی ).
- به سر دواندن ؛ دواندن . بسرعت دواندن . مبالغت در دواندن :
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند بسر دوانمش .
میان شهر ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا بسر ندویدم .
- به سر رسیدن ؛ پایان یافتن . تمام شدن . طی شدن :
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ .
- به سر رفتن ؛ بپایان رسیدن . پایان یافتن . تمام شدن :
چو مه روزه فرازآید من خود چه کنم
نکنم دست بمی تا نرود روزه بسر.
هنوز قصه ٔ هجران و داستان فراق
بسر نرفت و به پایان رسید طومارم .
چنین گفت یک ره بصاحبدلی
که عمرم بسر رفت بیحاصلی .
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
- به سر شدن ؛ بپایان آمدن . طی شدن :
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
پای اگر در راه ننهی کی شود منزل بسر
رنج تا بر تَنْت ننهی کی شود جان جفت باز.
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید دررسد چو مه روزه شد بسر.
کنون نیز چون شد عروسی بسر
برضوان سپردم عروسی دگر.
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فرازآید.
- به سر کاری (چیزی ) بازشدن (شدن ) ؛ پرداختن بدان . مشغول شدن : اکنون بسر تاریخ باز شویم . (تاریخ بیهقی ). چنان صواب دیدم بر سر تاریخ مأمونیان شوم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). که وی نیز بسر آن نخواهد شد.(تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ شدم آنگاه بسر آن بازشوم . (تاریخ بیهقی ). فضل پشیمان شد و گفت باز سر نامه شو، مرد سوگند خورد که ننویسم . (تاریخ بخارا).
- به سر کسی (چیزی ) بودن ؛ مراقب بودن . آماده بخدمت بودن : بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته ٔ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی ).
- بی سر و پا ؛ متحیر. بحیرت . در حیرت :
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
- || مفلس . محتاج .
- || بی اسلوب . بی نظام . بی ربط. (آنندراج ). بی ادب . فرومایه : فقیر را به بی سر و پایی منسوب گردانند. (سعدی ).
- بی سر و سامان ؛ بی برگ و نوا. بی چیز. مفلس .
- || بی قرار :
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن .
عاشق
سپاهی چو دارد سر از شه دریغ
بباید همی کافت آن سر به تیغ.
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده ٔ حلاج .
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پر دروغ .
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.
چنین و چنان هر چه دادیم رای
سران را سر آوردمی زیر پای .
سخن تا نگویی بود زیر پای
چو گفتی ورا برسر توست جای .
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس از آن کبر که اندر سر اوست .
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گردانی .
نوروزماه گفت بجان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار.
برید سری را که سران را سر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 186).
سر دشمن آنکو برآرد بماه
فروافکند خویشتن را بچاه .
سر خصم اگر بشکند مشت تو
شود نیز آزرده انگشت تو.
نگهبان سرت گشته ست اسرار
اگر سَر بایدت سِر را نگه دار.
که چون وقتی غروری در سر او شدی یا خیانتی اندیشیدی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 92).
عقل را گه کله نهد بر سر
تا سر اندر سر کلاه کند.
قماری زنم بر سر و پای آنگه
ز سر پای سازم بپا میگریزم .
در سر داری که در سر افسر داری
وَاندر سر آن شوی که در سر داری .
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده .
سر خود را بفتراکت سپارم
زفتراکت چو دولت سر برآرم .
نصیحت پادشاهان کسی را مسلم است که بیم سر ندارد و امید زر. (گلستان سعدی ).
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند سر بنهادم و دل از جان برکندم . (گلستان سعدی ).
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سرِ بریدن نیست .
علم دین را بجای جان باشد
سر بی علم بدگمان باشد.
پوستین پاره ای ز دوشم کم
مثل است اینکه سر فدای شکم .
|| تن . نفر. کس . فرد : فزون از هزار سر برده بیاورند [ سپاه مروان از موقان آذربایجان ] و بر مسلمانان بخشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
هر آنکس که بد کاردیده سری
به بخشید بر هر سری کشوری .
و جزیه ٔ سرها از کسانی که جزیه گزار بودندی از طبقات رعایا بر سه نوع ستدندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 93).
هر سر که سر کشیده ز فرمان تو سرش
در زیر ضربت سر آن گاوسار باد.
منقول از مال رؤس که آن بر سبیل شمار سرهاست نه بمساحت . (تاریخ قم ص 123). معاهدان هر سری بیست و چهاردرهم . (تاریخ قم ص 122). و این مشاهره مدتی بر سرهاوضع کرده بودند. (تاریخ قم ص 164). || سردار و مقدم لشکر. (برهان ). جمع این معنی را به «سران » کنند. (از برهان ). سردار و مقدم . (غیاث ). سردار لشکر. ج ، سران . (جهانگیری ). رئیس . مقدم . مهتر. شریف تر :
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده .
گرازه سر تخمه ٔ گیوکان
پس او همی رفت با ویژگان .
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند از ایران سران .
که تا هر که شد کشته از مهتران
سواران جنگی ز ترکان سران .
چو نزدیکی مرز توران رسید
سران سپه را همه برگزید.
سر سران سپه باش و پشت پشت ملک
خدایگان زمین باش و پادشاه زمان .
خداوند سلطان روی زمین
سر سروران آفتاب تبار.
بدادش صد و سی هزار از سران
نگهبان لشکرْش نام آوران .
که سالار این بی کران لشکر است
بر این شهسواران خاور سر است .
و اول کسی که پوست او پر کاه کردند مانی زندیق بود. و از این جهت هرکس سر ملحدان و مقدمان و زندیقان باشد پوست او پر کاه شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47). پس اگر نه چنین است یکی را نصب کنم که بر سر ما باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 47).
سر سلاطین مسعود کآفرید و سرشت
شکوه و هیبت او کردگار از آتش و آب .
هست او سر احرار و ز پیرامن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته .
مهی است فرخ یعقوب سال را یوسف
عزیز گشته و بر یازده برادر سر.
از بس که لبهای سران بوسد سم اسبش عیان
چون جویم از نعلش نشان سیمای مرجان بینمش .
باد سر زلفت از سرآغوش
دستارسر سران ربوده .
سر گردنان شاه گردون گرای
ز پرگار موکب تهی کرد جای .
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند پست .
گویند سر جمله ٔ جانوران شیر است و کمترین حیوانات خر. (گلستان سعدی ). || بالا که بعربی فوق خوانند چنانکه گویند «بر سر دیوار» یعنی بالای دیوار و «بر سر کوه » یعنی بالای کوه و «بر سر راه » یعنی بر بالای راه و «بر سر دوش » و «بر سر پا» و امثال آن . (برهان ). فوق . (غیاث ) :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نه سری ساخت بر سر کهسار.
ریش چون بوکانا، سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داد جامه را آهار.
سر و بن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون باتنگان .
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان .
اسک ، دهی است بزرگ ببراکوه نهاده و بر سر آن کوه آتشیست که دائم همی درفشد شب و روز. (حدود العالم ).
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان آماس کرد.
سر کوه و آن بیشه ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخجیر دید.
سر مژّه چون خنجری کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی .
از لب تو مر مرا هزار نوید است
وز سر زلفت هزار گونه ٔ زلفین .
ای میر نوازنده و بخشنده و چالاک
ای نام تو بنهاده قدم بر سر افلاک .
بر سر سرو زند، پرده ٔ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی .
مردم غوری چون مور و ملخ بر سر آن کوه پدید آمدند. (تاریخ بیهقی ). و بر سر کوه دخمه هاء عظیم کرده ست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 127). و آبی از سر کوه درمیافتد بسیار وآب آن ناحیت از آن است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 125). و این ملک بر سر بلندی نشسته بود. (نوروزنامه ).
سرتیز چو خار باش تا یار چو گل
گه در بر و گاه در کنارت باشد.
از سر خامه کنم معجزه انشا بخدای
گر چنین معجزه بینندسران یا شنوند.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افشان نماید.
هر فاخته از سر چناری
در زمزمه ٔ حدیث ناری
بر راه فکنده از سر بام
دادی ز سمن بسرو پیغام .
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
میکرد ز مادر و پدر یاد
شد بر سر خاکشان بفریاد.
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میدهد که عمر بشد وارهان بگوی .
گَرَم تو بر سر مویی ملامتی بکنی
گمان مبر که تفاوت کند سر مویم .
آن کس سر نباتی بمن داد که این را بحضرت خواجه رسان چون بحضرت ایشان رسانیدم آن را قبول نکردند من آن سر نبات را باز بهمان کس رسانیدم ... در آن ساعت که آن سر نبات را من به دست تو بحضرت ایشان فرستادم گفته بودم که اگر ایشان را ولایت باشد این نبات را قبول نکند. (انیس الطالبین ).
تیری بینداخت و بکاسه ٔ زانوی عمر آمد وبروایتی بر سر پستان او. (تاریخ قم ص 291). آن چشمه را دید که آب از سر آن کوه میجوشد. (تاریخ قم ص 77).
سر زلف تو نباشد سر زلف دگری
از برای دل ما قحط پریشانی نیست .
|| روی . بالا : و یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ).
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو.
دیلمی وار کند هزمان دراج غوی
بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی .
بگیرند شخار و آهک در آب کنند چنانکه سر انگشت آب بر سر او باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و بر سر آن دکه سایه ها ساخته و در میان گاه آن گنبدی عظیم برآورده . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
ادب پرور ندیمانی خردمند
نشسته بر سر کرسی تنی چند.
به که تهی مغز و خراب ایستی
تا چو کدو بر سر آب ایستی .
گفتند بر سر آب میروی گفت چوب پاره ای بر سر آب میرود. (تذکرة الاولیاء عطار).
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونکه پر شد طشت در وی غرق گشت .
نه هاونم که بنالم بکوفتی از یار
چو دیگ برسر آتش نشان که بنشینم .
خفتن عاشق یکی است بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار.
|| دهانه . در :
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وآنگه بساید بافدم آنگه بیارد باطیه .
|| ابتدا. اول . آغاز :
تا جهان بود از سر آدم فراز
کس نبود از راه دانش بی نیاز.
هر سر ماه آسمان را تاج تارک میشود
چون بصورت شکل فعل مرکبش دارد هلال .
نخستین خدیوی که کشورگشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
سر نامه از دادگر کرد یاد
دگر گفت کاین پند پور قباد.
بروز خجسته سر مهرماه
بسر برنهاد آن کیانی کلاه .
چو بودی سر سال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هور دین .
سر مرز توران درِ شهر ماست
بیکروی از ایشان بما بر بلاست .
در سروستان باز است بسروستان چیست
اورمزد است خجسته سر سال و سر ماه .
و هر جای طلب میکردندتا سر هفت روز را اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد. (منتخب قابوسنامه ). و از سر دره تا پایان درّه طول وعرض تمام درختستان میوه است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 147).
روز نوروز است امروز و سر سال است
ساتگینی خور و از دست قدح مفکن .
سر سال نو فرخنده کناد ایزد
بر تو و بر من وبر خواجه حسین من .
سر نامه بنام دادگر بود
خدایی کو همیشه باشد و بود.
آمدیم بسر تاریخ امیر مسعود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). و بر آن قرار گرفت که نخست روز محرم که سر سال باشد رسول را پیش آرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 289).
سر مه دگر هدیه ها با سپاه
گسی کرد شد نزد ضحاک شاه .
سر هفته زآنجا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه .
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی گمان باید که دیوانه شوم .
تا سال و مهی آمدنی باشد بادات
فرخ سر ماهی و خجسته سر سالی .
رسیدن سر سال عرب بدین موسم
فزود زینت روی زمین بسبزه و نم .
سر سال کز گنبد تیزرو
شمار جهان را شدی روز نو.
طراز سر نامه بود از نخست
بنامی کزو نامها شد درست .
سخن را سر است ای خردمند و بن
میاور سخن در میان سخن .
ور نگفتندی چه حاجت آب چشم و رنگ روی
ماجرای عشقم از سر تا بپایان گفته اند.
|| بین . میان . کنار :
سرراه بر نامداران ببست
بمردان جنگی و پیلان مست .
چون پاره ای دگر برفت نگاه کرد دو سوار دید بر سر راه ایستاده . (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). خنیفقان ، دیهی بزرگ است و بر سر راه فیروزآباد است و آن را بپارس خنافگان گویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 134). و در زیر گریوه و سر راه است و سردسیر است . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 123).
آن درخت یعقوب بود که ... و نابینا گشت و بر سر راه خانه ساخته است . (قصص الانبیاء ص 70). قومی که ایمان نیاورده بودند بر سر راه نشستند. (قصص الانبیاء ص 94).
دلی از سنگ بباید بسر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود.
گر همه عمر نداده ست کسی دل بخیال
چون بیاید بسر راه تو بیدل برود.
|| کنار. لب . نزد. پیش : و بهرام آن روز بر سر چشمه فرود آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 80). باغبان پادشاه را خبر کرد شاه با بزرگان و داناآن بر سر آن نهال شد. (نوروزنامه ). بر سر سفره دشمنان دوست نمایند. (سعدی ).
|| طرف . جانب :
گرفتاری ترا باشد بجانم
بدان سر جان خویش از تو ستانم .
بر این سر باشدت حسرت سرانجام
بر آن سر باشدت وارونه فرجام .
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی .
بر چه گل کم کند همی زین سر
شکرش کم شود سر دیگر.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
|| اساس . پایه . اصل :
اگر بردباری سر مردمیست
به نابردباران بباید گریست .
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود.
رأی دانا سر سخن سازیست
نیک بشنو که این سخن بازیست .
|| زبده و خلاصه و خالص . (برهان ). زبده و خلاصه . (غیاث ). برتر. بهتر. مقدم :
تو چیزی مدان کز خرد برتر است
خرد بر همه نیکوئیها سر است .
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
علم سر هر شرف و نعمت است .
سر علمها علم دین است کآن
مثل میوه ٔ باغ پیغمبری است .
چگونه گویم با سرو هم سری که سری
چگونه گویم با ماه هم بری که بری .
کنون سر همه ٔ التفاتها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم .
|| جهت . علت . سبب : و گفت گریختن من نه از سر عصیان بود، اما ترسیدم که بدخویان ترا صورتی نماید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 99). ... پسرش را ناگاه بکشت از سر جهالت و کودکی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 172).
و ترهات بی مغز و قشور بی لُب که از سر ناانصافی ایراد کرده است . (کتاب النقض ص 419).
ولیکن از سر سیری بود اگر قومی
بترّه بازفروشند مَن ّ و سلوی را.
پسر از سر نفرتی که داشت دلش بر صفات جانب او قرار نگرفتی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
کوه به آهستگی آمد بجای
از سر آن است چنین دیرپای .
|| اسب را نیز به اعتباری سر نویسند همچنان که مرغان شکاری را دست . (برهان ). و در گوسفند نیز آمده : پنج هزار سر گاو و گوسفند و هزار سر مادیان . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). ده سر اسب خراسانی ختلی به جُل و برقع دیبا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). و اسپان گزیده که هر جای بر طویله ها و آخرها بسته بودند... هشتاد هزار سر برآمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). و دویست هزار درم بفرمود و ده سر اسب ... و پنج سر استر. (تاریخ بخارا). گفت هزار سر کره آورده اند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید. (چهارمقاله ). فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و پنج سر برده . (چهارمقاله ).
دادیَم خطی بیک سر گوسفند
از رضای آن خط نوشتی نز غضب .
صد و بیست سر فیل از آن فتح در مرابط فیلان خاص افزود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). پانزده سر فیل بزخم تیغ و تیر از پای درآوردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
هفت سر گوسفند کم دیدم
غلطم در حساب ترسیدم .
و ایشان با لشکری انبوه و نود سر فیل هر یک مانند کوه بیامدند. (جهانگشای جوینی ). و مجیرالملک . با یک سر درازگوش ، گاهی از او پیاده و گاهی ... (جهانگشای جوینی ). بهر چهل سر گوسفند که علف از صحرا خورند یک گوسفند بدهند. (تاریخ قم ص 175). و مقرر گردانید که هر سال یکهزار مثقال طلا با یک سر اسب مسرّج بدو دهد. (تاریخ قم ص 215). || فکر و خیال . (برهان ) (غیاث ). خیال . (شرفنامه ). میل و خواهش . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ). قصد. آهنگ . تصمیم :
کنون روز داد است و بیداد شد
سران را سر ازکشتن آزاد شد.
نخستین فرستش یکی رهنمون
بدان تا چه بیند بسرْش اندرون .
همه اندوه دل و رنج تن و دردسری
وین دل مسکین دارد بهوای تو سری .
دلم در جنبش آمد بار دیگر
ندانم تا چه دارد باز در سر.
گر ترا مهتریست اندر دل
ور ترا خواجگی است اندر سر.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این گشتن خواهی سر آن داری .
ایزد را عز ذکره تقدیر است در این کارها که آدمی بسر آن نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 571). امیر جوابی نداد و بسر آن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 461).
اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت . (منتخب قابوسنامه ). شاه پریان را گفت از ارسلانخان هیچ خبری برنمیآید که تا خود سر چه دارد. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).اگر سر جنگ داری بیرون آی تا من و تو با هم بگردیم .(اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ).
شب سر خواب و روز عزم شراب
نکند جزکه دین و ملک خراب .
من راکه عقل و فضل و هنر دارم
هیچم نیاورد سر افکارش .
سر آن داری امروز که بر ما دو حکیم
کار لوزینه کنی ساخته در پی سازی .
تا وصل تو زآن جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام .
سر معشوق داری سر درانداز
که عاشق زحمت سر برنتابد.
ندارم سر تاج و سودای تخت
که ترسم شبیخون درآید بتخت .
هنوزت در سر از شاهی غرور است
دریغا کاین غرور از عشق دور است .
و اتسز بر عادت مستمر سر خلافت میداشت سلطان ادیب صابر را به رسالت نزدیک او فرستاد. (جهانگشای جوینی ).
نداندکه ما را سر جنگ نیست
وگرنه مجال سخن تنگ نیست .
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی
ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر.
شنیدم که با بندگانش سر است
خیانت پسند است و شهوت پرست .
دل کز طواف کعبه ٔ کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز.
تو خلقی را پریشان چرا میکنی مگر سر پادشاهی نداری . (سعدی ).
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی .
مرا طبع از این نوع خواهان نبود
سر مدحت پادشاهان نبود.
خصم ترا سر شغب هست ولیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه .
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سر آید.
بسامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
بدرمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم .
عذری بنه اول که تو درویشی و اورا
در مملکت حسن سر تاجوری بود.
بمی عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت .
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت .
کسی که از در تقوی قدم برون ننهاد
به عزم میکده اکنون سر سفر دارد.
|| زور و قوت . (برهان ) (غیاث ).
- آب از سر گذشتن . رجوع به ترکیبات آب شود.
- آن سر ؛ آخرت . مقابل این سر :
بدان سر چون شوم پیش خدایم
چو عذر آرم چه پوزشها نمایم .
وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پیش دادار.
گلیمی که باشد بدان سر سیاه
بگردد بر این سر سپید این مخواه .
عمر تو ببینی که یکی راه دراز است
دنیاست بر این سر بر و عقبات بر آن سر.
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری .
ای دل ار خواهی که یابی رستگاری آن سری
چون نسازی فقررا لعل کلاه سروری .
کار به تدبیرنیست بخت بزورآوری
دولت و جاه آن سریست تا که کند اختیار.
سری دارم چو حافظ مست لیکن
بلطف آن سری امیدوارم .
- از سَرِ ز سَرِ ؛ از روی . بسبب . بخاطر :
لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد. (سعدی ).
نظر خدای بینان ز سر هوا نباشد
سفر نیازمندان ز سر خطا نباشد.
این سخن از سر دردیست که من میگویم .
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
که دعایی ز سر صدق جز آنجا نکنی .
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت .
- از سر، ز سر ؛ از نو. بتازگی . دوباره :
زمانه نو شد و گیتی ز سر جوانی یافت
امیر به شد و اینک بباده دارد رای .
بوستانی که بدو آب همی راه نیافت
تازه گشت از سر و ره یافت بدو آب روان .
رسم بهمن گیر و از سر تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بادت عز و بیداری تنه .
هزار سال ترا عمر باد در اعزاز
که گر شمار غلط گردد از سر آغازی .
بازگو از سر اگرچه قافیت ایطا شود
میر عالم زین دین زیبا ولی النعمتی .
کنیزک چون این مقدمات تقریر کرد تغیر و تأثر از سر تازه شد. (سندبادنامه ص 145).
- از سر باز کردن ؛ دور کردن . (آنندراج از بهار عجم ). راندن . دفع کردن :
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی .
- از سر چیزی درگذشتن ؛ ترک کردن . (آنندراج ) (بهار عجم ). گذاشتن . واگذاشتن : دیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه . (نوروزنامه ). نجاشی را خوش آمد و از سر خون او درگذشت . (قصص الانبیاء ص 213). ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت . (گلستان ).
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا درنگذشتیم .
طبعی بهم رسان که بسازد بعالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت .
- از سر گرفتن ؛ از نو آغاز کردن : و آنچه رفته بود از نماز هیچ حساب نکرد و نماز از سر گرفت . (قصص الانبیاء ص 237).
شه از دلنوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت .
دگر ره راه صحرا برگرفتی
غم آن دلستان از سر گرفتی .
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی بازکنی دوستی ز سر گیرند.
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است
چون زلیخا عشق میترسم جوان سازد مرا.
- از سر نهادن ؛ واژگون کردن . (آنندراج ). در بیت زیر بمعنی از سر بدرکردن . ترک کردن :
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد.
- بر سرِ ؛ در حضورِ. پیش ِ :
که آرَمْت با دخت ناپاک تن
کنم رازتان بر سر انجمن .
سخن کآن گذشت از زبان دو تن
پراکنده شد بر سر انجمن .
و بر سر ملا هیچکس را پند مده .
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا.
بر سر خلق مر او را چو وصی کرد نبی
این به اندوه در افتاد ازو آن به زحیر.
پسر را گفت چون من بر سر انجمن اشراف تو را کار فرمایم مرا ناواجب پاسخ کن . (مجمل التواریخ ).اگر سالی بر سر جمعی سخن گفتی تکرار کلام نکردی . (سعدی ).
بسی بر سر خلق پاینده دارد
سرش سبز و رویش برحمت سفید.
این را بستان و فردا بر سر دیوان که همه مؤدیان و دهندگان خراج حاضر باشند تو این مبلغ رابحصه ٔ خراج خود بده . (تاریخ قم ص 162).
- بر سر ؛ بعلاوه . باضافه :
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه
پراکنده شد فرّ و اروند شاه .
بسه سال و سه ماه بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
که هرمز به ده سال و بر سر دو سال
یکی شهریاری بود بی همال .
و آنچه یافتندی بغارت بردندی و بر سری مردم را مصادره کردندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 133).
شد ز گنج وزیر بدگوهر
گوهرش بازداد و زر بر سر.
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید.
- || حامی . حافظ. نگهبان :
نگین و تیغ و تاج و تخت و ملک و گنج با لشکر
همه برسان فرزندند سلطانْشان پدر بر سر.
- سراسر ؛ همگی . تمامی . همه :
سران را ز لشکر سراسر بخواند
سپه سوی قاچارباشی براند.
- سربسر ؛ تماماً. کلاً. همگی :
مرد را گشت گردن و سر و پشت
سربسر کوفته بکاچ و بمشت .
- همسر ؛ هم بحث . هم سخن . مصاحب . برابر :
چگونه گویم با سرو همسری که سری
چگونه گویم با ماه همبری که بری .
سر آن بهتر که او همسر ندارد
گهر آن به که هم گوهر ندارد.
که باشد زبون خراجی سری
که همسر بود با بلنداختری .
- || شوی . زن . زوجه . رجوع به همسر شود:
وآن همسر عزیز که از عده دست داشت
خواهد که بازبسته ٔ عقد فلان شود.
- یکسر ؛ مستقیم . بدون انحراف و توقف : بوسهل زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر بدیوان خواجه آمد. (تاریخ بیهقی ).
- || یکباره . یکبارگی . جملگی :
مر او را به نیکی و خلعت رسان
که تا روز گیرند یکسر کسان .
ز چین تا دگرباره اقصای چین
بفرمان او باد یکسر زمین .
جهان وام خویش از تو یکسر برد
به جرعه فرستد بساغر برد.
پیاده دویدند یکسر سپاه .
- یکسره ؛ کُلاً. تماماً. جمله . جملگی :
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند.
چو داری پیاده سپه یکسره
بود جای پیکار کوه و دره .
- بر سر آوردن ؛ پایان دادن . نابود کردن :
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست .
- || رسیدن . غالب آمدن . غلبه کردن :
عامه بر من تهمت دینی و فضلی می نهند
بر سرم فضل من آورد اینهمه شور و جلب .
- بر سر زبان بودن (افتادن ) ؛ معروف شدن : چنانکه زیادت از صد انگور را نام بر سر زبانها بگویند. (نوروزنامه ).
- بر سر کاری (چیزی ) رفتن (شدن ، گرفتن ) ؛ مشغول شدن . سرگرم شدن :
که در آن ثغر بزرگ خلل خواهد افتاد... بشتافت تا بزودی بر سر کار رود. (تاریخ بیهقی ). چنانکه هیچ بدگمانی نماند او را بسر کار شویم . (تاریخ بیهقی ).
ای ترک همی بازشود دل بسرکار
آن خویله کرده ست که ورزید همی پار.
یکی را بر در کرد و یکی را خلقت کرد باز بر سر عمل رفت . (قصص الانبیاء). یا زلیخا خطا کردی مرا توبه کنی و استغفار کن و دیگر بر سر گناه مشو. (قصص الانبیاء ص 74).
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست درین کارگاه .
هزارش بیشتر صاحب خبر بود
که هر یک بر سر کاری دگر بود.
پس دیگرباره بر سر شرب رفتند و بقیه روز به لهو و لعب گذرانیدند. (تاریخ قم ص 248).
- بر سر چیزی بودن ؛ پای بند بودن . متعهد بودن :
اگرچه مهر بریدی و عهد بشکستی
هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندیم .
- بر سر کسی رفتن ؛ پیش آمدن . حادث شدن :
هر چه رود بر سرم چون تو پسندی رواست
بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست .
گر آنچه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یَطول .
از آنچه بر سر او رفته بود اعادت کرد. (سعدی ).
- بر سر نهادن ؛ سخت تکریم و تواضع کردن . از دل و جان اطاعت کردن :
مثال شاه را بر سر نهادیم .
- به سر آمدن ؛ سپری شدن . طی شدن . پایان یافتن :
که بر من زمانه کی آید بسر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
ز دستور فرزانه ٔ دادگر
پراکنده رنج من آمد بسر.
- بر سر آمدن ؛ واقع شدن . حادث شدن . به انتهارسیدن . تمام شدن :
بر سر اولاد آدم هر چه آید بگذرد.
- به سر آمدن زمان ؛ به انتها رسیدن . منتهی شدن :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی بگفتار جویدهنر.
ز قلعه های دگر گر یکان یکان شمرم
شود دراز و نیاید بعمر نوح بسر.
که کافرنعمت بی وفا [علی حاجب ] را فرو گرفتند و مراد وی در دنیا بسر آمد. (تاریخ بیهقی ). دولت سیمجوریان بسر آمد و از یک بد که بدو رسید پای ایشان دیگر در زمین قرار نگرفت . (تاریخ بیهقی ).
چون مدت ایشان بسر آمد جبرئیل بیامد و گفت . (قصص الانبیاء ص 95). روز دور است و وعده ٔ او بسر نیامده است . (قصص الانبیاء ص 105).
جهاندار گفتا از این درگذر
که آمد مرا زندگانی بسر.
چو پیمانه ٔ عمرش آمد بسر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر.
چو روز بینوایی بر سر آید
مرادت خود بزور ازدر درآید.
چه عظیم حالتی که خلق کشف نتواند کرد و زبان وصف آن نداند و این قصه بسر نیامد. (تذکرة الاولیاء عطار).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون بسر آمد فراق هم بسر آید.
در این خیال بسر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت بسر نمی آید.
- به سر آوردن ؛ بپایان بردن . به انتها رساندن :
چنین گفت کای داور دادگر
همه رنج و سختی تو آری بسر.
بکافور گفت ای بد بی هنر
کنون رزم را بر تو آرم بسر.
با هر که وفا کرد وفا را بسر آورد
بس نیک بود در ملکان نیک وفایی .
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری بسر آرم .
- به سر بردن ؛ بپایان رساندن . طی کردن :
بزرگان و ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند و راه مصلحت سپرند. (تاریخ بیهقی ). شیرویه ... بر پدرخروج کرد و او را بکشت و سال بسر نبرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). بفرمود تا ایشان پیش سپاه آمدندی و آن جنگ بسر بردندی . (نوروزنامه ).
جهان را تازه تر دادند روحی
بسر بردند صبحی در صبوحی .
خیالی بخواهی بسر میبرم
به افسانه عمری بدرمیبرم .
دنیا زنیست عشوه ده ودلستان ولیک
با هر کسی بسر نبرد عهد شوهری .
دمی با غم بسر بردن جهان یکسر نمیارزد
بمی بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد.
- || سرودن . گفتن :
ثناء حران نیکو بسر توانم برد
هر آنگهی که تو تشبیب شعر من بویا.
مدیح تومتنبی بسر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی نه قیس و نه طحوی .
- || زیستن . زندگی کردن :
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترا نیز در بر بپرورده ام .
هر دم که در حضور عزیزی بسر بری
دریاب کز حیات جهان حاصل آن دم است .
- || انجام دادن :
و مرا [ آلتونتاش ] فرموده آید تا سالار و پیشرو باشم و آن خدمت بسر برم . (تاریخ بیهقی ).امروز این کار بهتر بسر بری . (تاریخ بیهقی ).
- || کامل کردن :
من یقین دارم کاین عهد بسر خواهد برد
صاحب سیّد را نیز در این نیست گمان .
نه گاه مهر نیک و بد بداند
نه مهر کس بسر بردن تواند.
- || بپایان رسانیدن :
یک عشق بسر برده نباشی بتمامی
کآویخته گردی بغم عشق دگربار.
- به سر خواندن ؛ بفتحه خواندن . زبر دادن : و ماانزل علی الملکین ، لام را بسر خوانند و گروهی چنین خوانند و ماانزل علی الملکین لام را بزیر خوانند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- به سر خود بودن ؛ مستقل بودن : و شرح آن چنانست که کتابی بسر خویش است و پادشاهان از خواندن آن استفادت کنند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 60).
- به سرخود ؛ بی نگاهبان . رها کرده . دست بازداشته : از اسب و استر و خر و اشتر رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
- به سر خویش ؛ به تنهایی . (یادداشت مؤلف ) : و این تره را [بادرنج بویه ] بسر خویش مفرح خوانند. (الابنیه عن حقایق الادویه ).
- || علیحده . جدا. (یادداشت مؤلف ): این سخن دلالت میکند بر اینکه این عضله ای است بسر خویش و... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- به سر درآمدن ، بسر اندرآمدن ؛ پیش پا خوردن . (آنندراج از بهار عجم ). به رو در افتادن . سکندری خوردن :
چو اسب نبرد اندرآمد بسر
جدا گشت از او سعد پرخاشخر.
گر نه مستی از ره مستان و شر شورشان
دورتر شو تا بسر درناید اسبت ای پسر.
باشد که ز نک بسر درآیی
خیری نکنی به خیر تأخیر.
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر در آمد دل بسر جاء القضا عمی البصر.
کارها بصبر برآید و مستعجل بسر درآید. (سعدی ).
- به سر دواندن ؛ دواندن . بسرعت دواندن . مبالغت در دواندن :
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند بسر دوانمش .
میان شهر ندیدی که چون دویدمت از پی
زهی خجالت مردم چرا بسر ندویدم .
- به سر رسیدن ؛ پایان یافتن . تمام شدن . طی شدن :
چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ
پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ .
- به سر رفتن ؛ بپایان رسیدن . پایان یافتن . تمام شدن :
چو مه روزه فرازآید من خود چه کنم
نکنم دست بمی تا نرود روزه بسر.
هنوز قصه ٔ هجران و داستان فراق
بسر نرفت و به پایان رسید طومارم .
چنین گفت یک ره بصاحبدلی
که عمرم بسر رفت بیحاصلی .
اوقات خوش آن بود که با دوست بسر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود.
- به سر شدن ؛ بپایان آمدن . طی شدن :
نیم دیگر به تفاریق همی خواهم خواست
تا شمارم نشود یکسره با دوست بسر.
پای اگر در راه ننهی کی شود منزل بسر
رنج تا بر تَنْت ننهی کی شود جان جفت باز.
تا ماه روزه و شب قدر است در جهان
تا عید دررسد چو مه روزه شد بسر.
کنون نیز چون شد عروسی بسر
برضوان سپردم عروسی دگر.
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فرازآید.
- به سر کاری (چیزی ) بازشدن (شدن ) ؛ پرداختن بدان . مشغول شدن : اکنون بسر تاریخ باز شویم . (تاریخ بیهقی ). چنان صواب دیدم بر سر تاریخ مأمونیان شوم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). که وی نیز بسر آن نخواهد شد.(تاریخ بیهقی ). چون از این فارغ شدم آنگاه بسر آن بازشوم . (تاریخ بیهقی ). فضل پشیمان شد و گفت باز سر نامه شو، مرد سوگند خورد که ننویسم . (تاریخ بخارا).
- به سر کسی (چیزی ) بودن ؛ مراقب بودن . آماده بخدمت بودن : بر آن جمله دیدم که ریحان خادم گماشته ٔ امیر محمود بر سر ایشان بود. (تاریخ بیهقی ).
- بی سر و پا ؛ متحیر. بحیرت . در حیرت :
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
- || مفلس . محتاج .
- || بی اسلوب . بی نظام . بی ربط. (آنندراج ). بی ادب . فرومایه : فقیر را به بی سر و پایی منسوب گردانند. (سعدی ).
- بی سر و سامان ؛ بی برگ و نوا. بی چیز. مفلس .
- || بی قرار :
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن .
عاشق