سر فرودآوردن
لغتنامه دهخدا
سر فرودآوردن . [ س َ ف ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) سر فروآوردن . قبول کردن . (آنندراج ). تسلیم شدن . مطیع گشتن . منقاد شدن : از آسمان کلاه میبارد اما بر سر آنکه سر فرودآرد. (خواجه عبداﷲ انصاری ).
چون سپیدار سر ز بی هنری
از ره مردمی فرونارند.
هرکه زر دید سر فرودآرد
ور ترازوی آهنین دوش است .
سر امید فرودآر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.
نزیبد ترا با چنین سروری
که سر جزبه طاعت فرودآوری .
سر به سریر سلطنت بنده فرونیاورد
گر به توانگری رسد نوبتی از گدایی است .
|| سر برانداختن . سر فروافکندن :
سری به صحبت بیچارگان فرودآور
همینقدر که ببوسند خاک پایی را.
چون سپیدار سر ز بی هنری
از ره مردمی فرونارند.
هرکه زر دید سر فرودآرد
ور ترازوی آهنین دوش است .
سر امید فرودآر و روی عجز بمال
بر آستان خداوندگار بنده نواز.
نزیبد ترا با چنین سروری
که سر جزبه طاعت فرودآوری .
سر به سریر سلطنت بنده فرونیاورد
گر به توانگری رسد نوبتی از گدایی است .
|| سر برانداختن . سر فروافکندن :
سری به صحبت بیچارگان فرودآور
همینقدر که ببوسند خاک پایی را.