سدره
لغتنامه دهخدا
سدره . [ س ِ رَ] (اِخ ) درخت کُنار است بالای آسمان هفتم که منتهای اعمال مردم است و آن را سدرةالمنتهی گویند و حد رسیدن جبرئیل همانجا است . (آنندراج ) (غیاث ) :
سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش بصحاری خیام .
جبرئیل آمده ز سدره برش
بود سوگند صعب حق بسرش .
طاوس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج .
ستر اعلی جلال دنیی و دین
که اگر سوی سدره رای آرد.
از اوج آسمان بسر سدره بگذرم
وز سدره سر بگلشن رضوان برآورم .
بسفر شد کجا بباغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست .
چو رفرف بر رف طوبی علم زد
وز آنجا بر سر سدره قدم زد.
سراپرده بسدره سرکشیده
سماطینی بگردون برکشیده .
چنان گرم در تیه قربت براند
که بر سدره جبریل از او بازماند.
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اینهمه نیست .
رجوع به سدرةالمنتهی شود.
- سدرةالمنتهی . رجوع بهمین ماده شود.
- سدرةالنبی ؛ درختی است که از معجزه ٔ آنحضرت (ص ) دو شق شده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
سدره و فردوس مزخرف شود
چون بزنندش بصحاری خیام .
جبرئیل آمده ز سدره برش
بود سوگند صعب حق بسرش .
طاوس ملائک بنوا مدح تو خواند
اندر فنن سدره چو قمری و چو دراج .
ستر اعلی جلال دنیی و دین
که اگر سوی سدره رای آرد.
از اوج آسمان بسر سدره بگذرم
وز سدره سر بگلشن رضوان برآورم .
بسفر شد کجا بباغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست .
چو رفرف بر رف طوبی علم زد
وز آنجا بر سر سدره قدم زد.
سراپرده بسدره سرکشیده
سماطینی بگردون برکشیده .
چنان گرم در تیه قربت براند
که بر سدره جبریل از او بازماند.
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اینهمه نیست .
رجوع به سدرةالمنتهی شود.
- سدرةالمنتهی . رجوع بهمین ماده شود.
- سدرةالنبی ؛ درختی است که از معجزه ٔ آنحضرت (ص ) دو شق شده بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ).