سخن جوی
لغتنامه دهخدا
سخن جوی . [ س ُ خ َ ](نف مرکب ) متجسس . محقق . کنجکاو. (ولف ) :
پزشکی سراینده برزوی بود
به پیری رسیده سخن جوی بود.
بیاید سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس .
پزشکی سراینده برزوی بود
به پیری رسیده سخن جوی بود.
بیاید سخن جوی پویان ز پس
نبد آگه از راز او هیچکس .