سخره گرفتن
لغتنامه دهخدا
سخره گرفتن . [ س ُ رَ / رِگ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) به بیگاری گرفتن :
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم .
او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم .
چون لاشه ٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت بنزل یک تن تنها برافکند.
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی .
گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی ). || بزور و جبر گرفتن . جبر کردن . (ناظم الاطباء).
- سخره گیر ؛ بمعنی بیگار گیرنده :
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.
دیو دنیای جفاپیشه ترا سخره گرفت
چوبهایم چه دوی از پس این دیو بهیم .
او نداندکه ترا عشق چنین سخره گرفت
خویش را رسوا زنهار مکن گو نکنم .
چون لاشه ٔ تو سخره گرفتند بر تو چرخ
منت بنزل یک تن تنها برافکند.
چون اسب ترا سخره گرفتند یکی دان
خشک آخور و تر سبزه چه در بند چرایی .
گفت شنیدم که شتر را به سخره میگیرند. (سعدی ). || بزور و جبر گرفتن . جبر کردن . (ناظم الاطباء).
- سخره گیر ؛ بمعنی بیگار گیرنده :
بر هر گناه سخره ٔ دیوم بخیرخیر
یا رب مرا خلاص ده از دیو سخره گیر.