سخته
لغتنامه دهخدا
سخته . [ س َ / س ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) اسم مفعول از «سختن ». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده . (برهان ) (غیاث ) :
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد.
کسی کش نیاز است آید بگنج
ستاند ز گنجی درم سخته پنج .
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان .
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج .
چون زر جوزایی اختران سپهرند
سخته بمیزان ازکیای صفاهان .
|| بمجاز، پخته . آزموده .مهذب :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت
حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار.
- خویشتن سخته کردن ؛ مهذب کردن . تهذیب کردن . مؤدب ساختن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
زآب دیده نان خود را پخته کن .
- سخته کردن سخن ؛ راست کردن . درست کردن :
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختور آن را بسخن پخته کرد.
چو بازارگان را درم سخته شد
فرستاده از کار پردخته شد.
کسی کش نیاز است آید بگنج
ستاند ز گنجی درم سخته پنج .
همه راه خاقان بپردخته بود
همه جای نزل و علف سخته بود.
جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست
کردن ستد و داد به پیمانه و میزان .
دست کیوان شده ترازوسنج
سخته از خاک تا به کیوان گنج .
چون زر جوزایی اختران سپهرند
سخته بمیزان ازکیای صفاهان .
|| بمجاز، پخته . آزموده .مهذب :
ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت
حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار.
- خویشتن سخته کردن ؛ مهذب کردن . تهذیب کردن . مؤدب ساختن :
خویش را موزون و چست و سخته کن
زآب دیده نان خود را پخته کن .
- سخته کردن سخن ؛ راست کردن . درست کردن :
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختور آن را بسخن پخته کرد.