سخا
لغتنامه دهخدا
سخا. [ س َ ] (ع اِمص ) جوانمردی و کرم و بخشش و دهش . (ناظم الاطباء). جوانمردی . (دهار). سخاء :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه .
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم .
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یک سر و منم ناهار.
با سرشک سخای او کس را
ننماید عظیم رود فرب .
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش با سخاست .
وگر بجود و سخا و شجاعت و مردی
کسی بماندی ماندی ولی حق حیدر.
خارش همه شجاعت و بارش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب .
مریم گشاد روزه و عیسی ببست نطق
کو در سخن گشاد سر سفره ٔ سخا.
شاه سخن بخدمت شاه سخا رسید
شاه سخاسخن ز فلک دید برترش .
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم .
ای دست ملک بخ بخ اگر ساغر وشمشیر
ماهی و نهنگند تو دریای سخایی .
دل کوه از تاب سخای او خون شد.
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر.
مغرب و آن قوم سخا دشمنند
مشرق و اهلش بسخا روشنند.
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر.
هر که عَلَم شد بسخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم .
- سخا کردن ؛ بخشش کردن :
خطاست گوئی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست .
دریای لطف اوست وگرنه سحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
- سخاپرور ؛ سخاپیشه . رجوع بهمین کلمات شود.
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم فش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گراه .
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم .
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یک سر و منم ناهار.
با سرشک سخای او کس را
ننماید عظیم رود فرب .
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش با سخاست .
وگر بجود و سخا و شجاعت و مردی
کسی بماندی ماندی ولی حق حیدر.
خارش همه شجاعت و بارش همه سخا
رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب .
مریم گشاد روزه و عیسی ببست نطق
کو در سخن گشاد سر سفره ٔ سخا.
شاه سخن بخدمت شاه سخا رسید
شاه سخاسخن ز فلک دید برترش .
چون خوان سخا نهد سلیمان
عیسیش طفیل خوان ببینم .
ای دست ملک بخ بخ اگر ساغر وشمشیر
ماهی و نهنگند تو دریای سخایی .
دل کوه از تاب سخای او خون شد.
سخای ابر از آن آمد جهانگیر
که در طفلی گیاهی را دهد شیر.
مغرب و آن قوم سخا دشمنند
مشرق و اهلش بسخا روشنند.
منگر اندر ما مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر.
هر که عَلَم شد بسخا و کرم
بند نشاید که نهد بر درم .
- سخا کردن ؛ بخشش کردن :
خطاست گوئی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست .
دریای لطف اوست وگرنه سحاب کیست
تا بر زمین مشرق و مغرب کند سخا.
- سخاپرور ؛ سخاپیشه . رجوع بهمین کلمات شود.