سحرخیز
لغتنامه دهخدا
سحرخیز. [ س َ ح َ ] (نف مرکب ) آنکه پگاه برخیزد. که بامدادان زود از بستر خواب برخیزد. که صبح زود از خواب برخیزد :
پگه تر زآن بتان عشرت انگیز
میان دربست شاپور سحرخیز.
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیز است .
بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد.
|| مجازاً، عابد. زاهد. که سحرها برای عبادت برخیزد و شب زنده داری کند. مستجاب الدعوة. مبارک دم :
گر همی پیر سحرخیزبه نی برّد تب
نی ببرید و بر آن پیر گرائید همه .
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.
پگه تر زآن بتان عشرت انگیز
میان دربست شاپور سحرخیز.
دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاران
چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیز است .
بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد.
|| مجازاً، عابد. زاهد. که سحرها برای عبادت برخیزد و شب زنده داری کند. مستجاب الدعوة. مبارک دم :
گر همی پیر سحرخیزبه نی برّد تب
نی ببرید و بر آن پیر گرائید همه .
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود
که ز بند غم ایام نجاتم دادند.