سحر
لغتنامه دهخدا
سحر. [ س ِ ] (ع اِ) افسون . (غیاث ). فسون وجادوی و هر چیز که م-أخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) :
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم .
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصه ٔ فرعون و عصاست .
زآتش موسی برآرم آب خضر
زآدمی این سحر ومعجز کس ندید.
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نسخه ٔ اوست .
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
سخن و سحر بیک آهنگند
زر و زرنیخ بهم همرنگند.
- سحر بابِل ؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی ، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت . (کشف الاسرار ج 1 صص 295 - 297). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند) :
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن .
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک .
رجوع به هاروت و ماروت شود.
- سحر بنان ؛ کنایه از خط خوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- سحر حلال ؛ کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (آنندراج ). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزله ٔ سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن فصیح و بلیغ که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (غیاث ). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان ). این جمله مأخوذ است از حدیث «اِن ّ مِن َ البیان لسحراً». (نهایه ٔابن اثیر) :
نام سخنهای من از نظم و نثر
چیست سوی دانا سحر حلال .
ساحرمان گفته اید شاید و لیکن
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم .
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان .
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفه ٔ حرام برآید.
ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریراین کتاب سحر حلال نموده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سحر حلالم سَحَری فوت شد
نسخ کن نسخه ٔ هاروت شد.
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان .
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال .
هر که باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال .
- سحر کردن ؛جادو کردن . افسون کردن . شعبذه . (منتهی الارب ) :
قامتی داری که سحری میکند
کاندر آن عاجز بماند سامری .
چشمان دلبرت بنظر سحر میکند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن .
- سحر مبین :
جمالت معجز حسنست لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است .
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم .
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصه ٔ فرعون و عصاست .
زآتش موسی برآرم آب خضر
زآدمی این سحر ومعجز کس ندید.
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نسخه ٔ اوست .
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب .
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
سخن و سحر بیک آهنگند
زر و زرنیخ بهم همرنگند.
- سحر بابِل ؛ مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی ، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت . (کشف الاسرار ج 1 صص 295 - 297). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند) :
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست .
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن .
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک .
رجوع به هاروت و ماروت شود.
- سحر بنان ؛ کنایه از خط خوش . (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
- سحر حلال ؛ کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (آنندراج ). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزله ٔ سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن فصیح و بلیغ که بمنزله ٔ سحر رسیده باشد. (غیاث ). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان ). این جمله مأخوذ است از حدیث «اِن ّ مِن َ البیان لسحراً». (نهایه ٔابن اثیر) :
نام سخنهای من از نظم و نثر
چیست سوی دانا سحر حلال .
ساحرمان گفته اید شاید و لیکن
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم .
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان .
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفه ٔ حرام برآید.
ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریراین کتاب سحر حلال نموده است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
سحر حلالم سَحَری فوت شد
نسخ کن نسخه ٔ هاروت شد.
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان .
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال .
هر که باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال .
- سحر کردن ؛جادو کردن . افسون کردن . شعبذه . (منتهی الارب ) :
قامتی داری که سحری میکند
کاندر آن عاجز بماند سامری .
چشمان دلبرت بنظر سحر میکند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن .
- سحر مبین :
جمالت معجز حسنست لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است .