سجود
لغتنامه دهخدا
سجود. [ س ُ ] (ع مص ) سر بر زمین نهادن وفروتنی نمودن . (منتهی الارب ) (از متن اللغة) (ترجمان القرآن ). سر بر زمین نهادن و فروتنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (از المصادر زوزنی ) (دهار) :
از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام .
تن را سجود کعبه فریضه ست و نقص نیست
گر دیده راز دیدن کعبه جدا کند.
گر تن بقرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان بقرب سجود آشنا کند.
من که نان ملک خورم بسجود
سر بزیر آرم از برای دعا.
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان .
- سجود آوردن ؛ سجده کردن . تعظیم کردن :
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم .
وآسمان بر درش سجود آرد
گفت سبحان ربی الاعلی .
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش .
کآنکه این بت را سجود آردبرست
ور نیارد در دل آتش نشست .
- سجود بردن ؛ سجده آوردن . سجده کردن :
قامت صاحب افسران حلقه ٔ افسری شده
برده سجود افسرش با همه صاحب افسری .
گر او می برد سوی آتش سجود
تو واپس چرا میبری دست جود.
- سجود سپاس ؛ سجده ٔ شکر :
سجاده ازسهیل کنم نز ادیم شام
تا می برم سجود سپاس از در سخاش .
- سجود سهو :
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا.
رجوع به سجده و سجده ٔ سهو شود.
- سجود صمدی ؛ در اصطلاح کشتی گیران سجده که به وقت آغاز کشتی یا بعد اتمام آن کنند. (غیاث ) (آنندراج ) :
شاید از فخر اگر پای بر افلاک نهی
بسجود صمدی جبهه چو بر خاک نهی .
- سجود کردن ؛ سجده بردن . سجده آوردن :
جهاندار محمود با فرّ و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود.
بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح
خود بخودی باز داد صبحک اللَّه جواب .
جهان بخدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین نگار میسازد.
|| راست ایستادن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). از لغات اضداد است . (منتهی الارب ). به تعظیم ایستادن :
شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش بسجود ایستاد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 116).
|| فرو افکندن شتر سر خود را. || بر جهت باد رفتن کشتی . (اقرب الموارد). || در اصطلاح صوفیه عبارت است از کوبیدن و نرم ساختن آثار بشریت و برطرف گردانیدن آثار بوسیله ٔ دوام و ظهور ذات مقدسه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- سجود قلب ؛ فناء عبد است در حق در زمان شهود بنحوی که از اعضاء وجوارح خود بی خبر شود و رؤیت و شهود حق او را متوجه بغیر نکند. (فرهنگ اصطلاحات عرفاء سجادی ).
از سجودش بتشهد برد آنگه بسلام
زو سلامی و درودی ز تو بر جمع کرام .
تن را سجود کعبه فریضه ست و نقص نیست
گر دیده راز دیدن کعبه جدا کند.
گر تن بقرب کعبه نگشت آشنا رواست
باید که جان بقرب سجود آشنا کند.
من که نان ملک خورم بسجود
سر بزیر آرم از برای دعا.
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان .
- سجود آوردن ؛ سجده کردن . تعظیم کردن :
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم .
وآسمان بر درش سجود آرد
گفت سبحان ربی الاعلی .
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش .
کآنکه این بت را سجود آردبرست
ور نیارد در دل آتش نشست .
- سجود بردن ؛ سجده آوردن . سجده کردن :
قامت صاحب افسران حلقه ٔ افسری شده
برده سجود افسرش با همه صاحب افسری .
گر او می برد سوی آتش سجود
تو واپس چرا میبری دست جود.
- سجود سپاس ؛ سجده ٔ شکر :
سجاده ازسهیل کنم نز ادیم شام
تا می برم سجود سپاس از در سخاش .
- سجود سهو :
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجود سهو کن و در عدم قضا.
رجوع به سجده و سجده ٔ سهو شود.
- سجود صمدی ؛ در اصطلاح کشتی گیران سجده که به وقت آغاز کشتی یا بعد اتمام آن کنند. (غیاث ) (آنندراج ) :
شاید از فخر اگر پای بر افلاک نهی
بسجود صمدی جبهه چو بر خاک نهی .
- سجود کردن ؛ سجده بردن . سجده آوردن :
جهاندار محمود با فرّ و جود
که او را کند ماه و کیوان سجود.
بلبل کردش سجود گفت که نعم الصباح
خود بخودی باز داد صبحک اللَّه جواب .
جهان بخدمت او چون قلم سجود کند
که کارش از قلم دین نگار میسازد.
|| راست ایستادن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). از لغات اضداد است . (منتهی الارب ). به تعظیم ایستادن :
شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش بسجود ایستاد.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 116).
|| فرو افکندن شتر سر خود را. || بر جهت باد رفتن کشتی . (اقرب الموارد). || در اصطلاح صوفیه عبارت است از کوبیدن و نرم ساختن آثار بشریت و برطرف گردانیدن آثار بوسیله ٔ دوام و ظهور ذات مقدسه . (از کشاف اصطلاحات الفنون ).
- سجود قلب ؛ فناء عبد است در حق در زمان شهود بنحوی که از اعضاء وجوارح خود بی خبر شود و رؤیت و شهود حق او را متوجه بغیر نکند. (فرهنگ اصطلاحات عرفاء سجادی ).