ستیزیدن
لغتنامه دهخدا
ستیزیدن . [ س ِ دَ ] (مص )جنگ و خصومت و پیکار نمودن . (آنندراج ) :
که نادان ز دانش گریزد همی
بنادانی اندر ستیزد همی .
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد در آویزد و لختی بستیزد.
چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد
ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد.
مستیز که با او نه برآیی بستیز
نه تو نه چو تو هزار زنار آویز.
چند گویی مست گشتم می بده
وقت مستی نیست مستیز ای غلام .
خواجه از کبر آن پلنگ آمد
که همی با وجود بستیزد.
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد.
نی دل که بشوی برستیزم
نی زَهره که از پدر گریزم .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا.
که نادان ز دانش گریزد همی
بنادانی اندر ستیزد همی .
ابر از فزع باد چو از گوشه بخیزد
با باد در آویزد و لختی بستیزد.
چو گوید آنکه آمد میر تا با خصم بستیزد
ز دو لشکر نماند هیچ سالاری که نگریزد.
مستیز که با او نه برآیی بستیز
نه تو نه چو تو هزار زنار آویز.
چند گویی مست گشتم می بده
وقت مستی نیست مستیز ای غلام .
خواجه از کبر آن پلنگ آمد
که همی با وجود بستیزد.
نهنگ آن به که در دریا ستیزد
کز آب خرد ماهی خرد خیزد.
نی دل که بشوی برستیزم
نی زَهره که از پدر گریزم .
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانا خود ستیزد با سبکبار.
بر گیر شراب طرب انگیز و بیا
پنهان ز رقیب سفله مستیز و بیا.