ستبرق
لغتنامه دهخدا
ستبرق . [ س ِ ت َ رَ ] (معرب ، اِ) استبرق :
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب .
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .
بپوشند در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران .
اندر حریر سبز و ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است .
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق .
ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیک
نشگفت کز گلیم نیایدستبرقی .
گل بافت ستبرق حریری
شد باد بگوشواره گیری .
پر فرش ستبرق است و سندس
بستان تو از گل مورَّد.
رجوع به استبرق شود. || نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند : گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر ابوالفتوح ).
بوستان گشت چون ستبرق سبز
آسمان گشت چون کبود قصب .
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست .
بپوشند در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران .
اندر حریر سبز و ستبرقها
سیب و بهی چو موسی و هارون است .
جز بیخردی کجا گزیند
فرسوده گلیم بر ستبرق .
ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیک
نشگفت کز گلیم نیایدستبرقی .
گل بافت ستبرق حریری
شد باد بگوشواره گیری .
پر فرش ستبرق است و سندس
بستان تو از گل مورَّد.
رجوع به استبرق شود. || نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند : گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر ابوالفتوح ).