ستانه
لغتنامه دهخدا
ستانه . [ س َ ن َ / ن ِ ] (اِ) مخفف آستانه است . (آنندراج ). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان ). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). آستانه . (اوبهی ):اسکبة الباب ؛ ستانه ٔ در. (منتهی الارب ) :
گر ازسوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه .
مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه .
قبله ٔفاضلان ستانه ٔ اوست
سرمه ٔ عقل گرد خانه اوست .
از غایت آزادگی و فر و بزرگیت
گشتند غلامان ستانه ٔ درت احرار.
آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را
نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند.
سرای خود را کردم ستانه ٔ زرین
بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم .
شمس رخشان کشور آرایست
تا نبوسد ستانه ٔ درتو.
افلاک را ز پایه ٔ اقبال تو ندیم
و اشراف را ستانه ٔ والای تو مآب .
شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر.
جانم ستانه ٔ تو رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت بنکبا برافکند.
رجوع به آستان و آستانه شود.
گر ازسوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه .
مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه .
قبله ٔفاضلان ستانه ٔ اوست
سرمه ٔ عقل گرد خانه اوست .
از غایت آزادگی و فر و بزرگیت
گشتند غلامان ستانه ٔ درت احرار.
آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را
نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند.
سرای خود را کردم ستانه ٔ زرین
بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم .
شمس رخشان کشور آرایست
تا نبوسد ستانه ٔ درتو.
افلاک را ز پایه ٔ اقبال تو ندیم
و اشراف را ستانه ٔ والای تو مآب .
شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر.
جانم ستانه ٔ تو رها چون کند چو دیو
کو خرمن بهشت بنکبا برافکند.
رجوع به آستان و آستانه شود.