ستاندن
لغتنامه دهخدا
ستاندن . [ س ِ دَ ] (مص ) گرفتن . (آنندراج ). بدست آوردن . تحصیل کردن :
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
کنون می ستاند همی باژ و ساو
ز دستان بهر سال ده چرم گاو.
بگوید بدو هر چه داند ز شاه
اگر سر دهد یا ستاند کلاه .
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی .
رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان ، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی ).
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم .
با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند.
خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس
بقهر از او بستانند مزد سرهنگی .
|| رفع کردن . برداشتن . از میان بردن . برطرف کردن : و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- بازستاندن ؛ بازگرفتن :
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست .
شما را همه پاک برنا و پیر
ستانم زر و خلعت از اردشیر.
کنون می ستاند همی باژ و ساو
ز دستان بهر سال ده چرم گاو.
بگوید بدو هر چه داند ز شاه
اگر سر دهد یا ستاند کلاه .
مهربانی نکنی بر من و مهرم طلبی
ندهی داد و همی داد ز من بستانی .
رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان ، بستد و به امیر داد. (تاریخ بیهقی ).
بشش طریق جبایت ستاندم از عامه
ز خانه و ز دکان و ز باغ و ضیعت و تیم .
با گُرْسنگی قوت پرهیز نماند
افلاس عنان از کف تقوی بستاند.
خراج اگر نگزارد کسی بطیبت نفس
بقهر از او بستانند مزد سرهنگی .
|| رفع کردن . برداشتن . از میان بردن . برطرف کردن : و با داروهای خنک تیزی آن بستانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- بازستاندن ؛ بازگرفتن :
من چراغم نور داده بازنستانم ز کس
شاه خورشید است و اینک نور داده بازخواست .