سبلت
لغتنامه دهخدا
سبلت . [ س ِ ل َ / س َ ل َ ] (ع اِ) بروت و سبیل که موی پشت لب است . (برهان ). موی پشت لب . (انجمن آرا). موی لب . (شرفنامه ). ریش . (الفاظ الادویه ) :
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی .
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
رویت ز درِ خنده و سبلت ز درِ تیز
گردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت .
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی .
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان .
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
- سبلت پرباد شدن ؛ متکبر شدن . هوا برداشتن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت .
- سبلت بر گوش کسی نهادن ؛تکبر فروختن :
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
- سبلت کن ؛ کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد :
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان .
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان .
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی .
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای بسلطان کمر ساده و ایزار.
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
گفت من نیز گیرم اندر کون
سبلت و ریش و موی و لنج ترا.
ریش چون یوکانا سبلت چون سوهانا
سر بینیش چو بورانی باتنگانا.
رویت ز درِ خنده و سبلت ز درِ تیز
گردن ز درِ سیلی و پهلو ز درِ لت .
رخ او چون رخ آن زاهد محرابی
بر رخش بر، اثر سبلت سقلابی .
جاهلان را جاه نیست از سبلت پشت دروغ
مار مهره جوی نادان نیست دور از زهر مار.
باد در سبلت نااهل مدم
گرچه نااهل خریدار دم است .
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب میکردی لبان و سبلتان .
هر کسی پس سبلت تو برکند
عذر آرد خویش را مضطر کند.
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقرانش اگر برد و اگر ماند.
- سبلت پرباد شدن ؛ متکبر شدن . هوا برداشتن :
چون بنوبت میدهند این دولتت
از چه شدپرباد آخر سبلتت .
- سبلت بر گوش کسی نهادن ؛تکبر فروختن :
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .
- سبلت کن ؛ کسی که در بحر تفکر فروشده و در کار خویش درمانده شده باشد :
آنکه دهد ریش بسبلت کنان
کی رهد از یاری سبلت زنان .
شیر بسم بوس براق جنان
از بن دندان شده سبلت کنان .
آنکه سبلت می نهد بر گوش مردم چشم دار
تا بدست مرگ چون درمانده ٔ سبلت کن است .