سبز کردن
لغتنامه دهخدا
سبز کردن . [ س َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برنگ سبز درآوردن :
عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند.
|| کاشتن و رویانیدن . (غیاث ). متعدی از سبز شدن . نهال کردن . (آنندراج ): تخضیر؛ سبز کردن . (منتهی الارب )(تاج المصادر بیهقی ) :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد وگبزت میکند.
هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد
زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو.
|| نواختن . || برکشیدن . (آنندراج ) :
از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا.
- سبز کردن سخن و حرف ؛ بر کرسی نشاندن حرف . (آنندراج ).
عدل کن با خویشتن تا سبز پوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند.
|| کاشتن و رویانیدن . (غیاث ). متعدی از سبز شدن . نهال کردن . (آنندراج ): تخضیر؛ سبز کردن . (منتهی الارب )(تاج المصادر بیهقی ) :
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پرباد وگبزت میکند.
هر که در مزرع دل تخم وفا سبز نکرد
زردرویی کشد از حاصل خود گاه درو.
|| نواختن . || برکشیدن . (آنندراج ) :
از یک نگاه لطف مرا سرفراز کرد
چشم تو سبز کرد چو بادام تر مرا.
- سبز کردن سخن و حرف ؛ بر کرسی نشاندن حرف . (آنندراج ).