سبز شدن
لغتنامه دهخدا
سبز شدن . [ س َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) روئیدن . (غیاث ). روییدن گیاه و جز آن : اخضرار؛ سبز شدن کشت . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). ابقال . بقول . روییدن گیاه . (منتهی الارب ): التفاع ؛ سبز شدن زمین بگیاه . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). انجال ، نجل ؛ سبز شدن زمین و زهاب ناک گردیدن . (منتهی الارب ) :
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب .
|| رنگ سبز گرفتن . برگ بر آوردن درخت :
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد.
|| ظاهر شدن . (غیاث ) (آنندراج ) :
گوشوار از شرم آن صبح بناگوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز.
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او.
|| معزز شدن . (غیاث ).
- سبز شدن آب ؛ زنگار بستن آب بسبب دیرماندگی . (آنندراج ) :
آبی که ماند در ته جو سبز میشود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر.
- سبز شدن آفتاب ؛ نزدیک بغروب شدن . (آنندراج ) :
از دمیدنهای خط غافل مشو
زود گردد سبز روی آفتاب .
- سبز شدن اختر ؛ نیکوشدن حال . (آنندراج ) :
آنقدر مایه نمانده ست ز چشم تر ما
کز نم گریه ٔ ما سبز شود اختر ما.
- سبز شدن پوست ؛ کنایه از کبود شدن اندام . (آنندراج ) :
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خرده را.
- سبز شدن تخم ؛ نشو و نما گرفتن تخم . (آنندراج ) :
تخم آسودگی از خاک سفر سبز نشد
جز تو واله بعبث معنی مسروری را.
- سبز شدن خط ؛ کنایه از ریش برآوردن . دمیدن موی .
- سبز شدن دانه ؛ کنایه از نشو و نما گرفتن دانه . (آنندراج ) :
هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد
سبز شد دانه چو باخاک سری پیدا کرد.
- سبز شدن سخن (حرف ) ؛بر کرسی نشستن آن . (از آنندراج ) :
گفتم که شود ازگل وصلت چمنم سبز
گل کرد خط از لعل تو و شد سخنم سبز.
- سبز شدن مغز ؛ کنایه از کبود شدن مغز. (آنندراج ).
- سبز شدن نان ؛ کنایه از متعفن و از مزه برگشتن . (آنندراج ) :
کی بدرد آید دلش از رنگ زرد سایلان
روسیاهی را که نان شد در بغل زامساک سبز.
گرچه خاک و آب سبز و تازه نیست
سبز از آب و خاک شد تازه سذاب .
|| رنگ سبز گرفتن . برگ بر آوردن درخت :
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای
درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد.
|| ظاهر شدن . (غیاث ) (آنندراج ) :
گوشوار از شرم آن صبح بناگوش آب شد
شمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبز.
آسمان جز از ره افتادگی
سبز نتواند شدن در کوی او.
|| معزز شدن . (غیاث ).
- سبز شدن آب ؛ زنگار بستن آب بسبب دیرماندگی . (آنندراج ) :
آبی که ماند در ته جو سبز میشود
چون خضر زینهار مکن اختیار عمر.
- سبز شدن آفتاب ؛ نزدیک بغروب شدن . (آنندراج ) :
از دمیدنهای خط غافل مشو
زود گردد سبز روی آفتاب .
- سبز شدن اختر ؛ نیکوشدن حال . (آنندراج ) :
آنقدر مایه نمانده ست ز چشم تر ما
کز نم گریه ٔ ما سبز شود اختر ما.
- سبز شدن پوست ؛ کنایه از کبود شدن اندام . (آنندراج ) :
چون غنچه پوست بر بدنش سبز میشود
هر کس گره کند بدل تنگ خرده را.
- سبز شدن تخم ؛ نشو و نما گرفتن تخم . (آنندراج ) :
تخم آسودگی از خاک سفر سبز نشد
جز تو واله بعبث معنی مسروری را.
- سبز شدن خط ؛ کنایه از ریش برآوردن . دمیدن موی .
- سبز شدن دانه ؛ کنایه از نشو و نما گرفتن دانه . (آنندراج ) :
هر که شد خاک نشین برگ و بری پیدا کرد
سبز شد دانه چو باخاک سری پیدا کرد.
- سبز شدن سخن (حرف ) ؛بر کرسی نشستن آن . (از آنندراج ) :
گفتم که شود ازگل وصلت چمنم سبز
گل کرد خط از لعل تو و شد سخنم سبز.
- سبز شدن مغز ؛ کنایه از کبود شدن مغز. (آنندراج ).
- سبز شدن نان ؛ کنایه از متعفن و از مزه برگشتن . (آنندراج ) :
کی بدرد آید دلش از رنگ زرد سایلان
روسیاهی را که نان شد در بغل زامساک سبز.