سایه
لغتنامه دهخدا
سایه .[ ی َ / ی ِ ] (اِ) پهلوی «سایک « » تاوادیا 165» و «آسیا» «مناس 268»، هندی باستان «چهایا» (سایه )، کردی «سه » و «سی » بلوچی «سایگ » و «سایی » ، وخی عاریتی و دخیل «سایه » ، سریکلی «سویا» ، گیلکی «سایه » . ظل . تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). ترجمه ٔ ظل و مرادف پرتو. (آنندراج ). تُبَّع: فَی ْء؛ سایه ٔ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب ) :
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای .
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان .
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه .
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم .
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت .
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم .
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت .
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب .
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای .
|| مجازاً بمعنی حمایت است . (آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان ) (غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است . (قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم ).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه .
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن .
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است .
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی .
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست .
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم .
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم .
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال . شخصیت :
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم .
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری .
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من .
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه .
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
|| عنایت . توجه :
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
|| فسق و فجور. (برهان ) :
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان ) (آنندراج ). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته . (آنندراج ). دیوزدگی . پری گرفتگی . ام الصبیان . (یادداشت مؤلف ). || نام دیوی است . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است . (یادداشت مؤلف ) آسایش :
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه .
|| سایه بان : و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن :
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین .
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی .
(یادداشت مؤلف ). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است . (از قاموس کتاب مقدس ).l50k
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای .
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان .
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایه ٔ سپیدارند.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه .
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم .
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایه ٔ اقبال بوتراب انداخت .
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
چو بیگانه وامانم از سایه ٔ خود
ولی در دل آشنا میگریزم .
سایه ٔ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت .
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب .
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس ِ دیوار باشد سایه را جای .
|| مجازاً بمعنی حمایت است . (آنندراج ). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند «در سایه ٔ تو» یعنی در حمایت تو. (برهان ) (غیاث ). یا قصداز محافظت کامل است . (قاموس کتاب مقدس ) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایه ٔ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم ).
هر آنکس که در سایه ٔ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه .
حشمت و سایه ٔاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایه ٔ ذو الطول و المن .
در سایه ٔ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است .
تا میوه ٔ جانفزای یابی
در سایه ٔ برگ مرتضایی .
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایه ٔ ایزد از پی آنست .
افسرده چو سایه و نشسته
در سایه ٔ دوکدان مادر.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامَدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم .
سرم از سایه ٔ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم .
|| بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال . شخصیت :
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
وَاندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم .
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
وَ اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری .
کرا شاید کنون پیرایه ٔ تو
کرا یابم بسنگ و سایه ٔ تو.
تو بد خواه منی نه دایه ٔ من
بخواهی برد آب و سایه ٔ من .
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه .
ره درمانْش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
|| عنایت . توجه :
ای زدوده سایه ٔ تو زآینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ .
لشکری را که بود سایه ٔ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
سایه ٔ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
|| فسق و فجور. (برهان ) :
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایه ٔ منند.
|| جن را نیز سایه گویند. (برهان ) (آنندراج ). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته . (آنندراج ). دیوزدگی . پری گرفتگی . ام الصبیان . (یادداشت مؤلف ). || نام دیوی است . (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ). || این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است . (یادداشت مؤلف ) آسایش :
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان باره ٔ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه .
|| سایه بان : و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار ؛ از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن :
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین .
|| مقابل روشن در رنگ آمیزی .
(یادداشت مؤلف ). || گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ. || گاهی اوقات محل خنک و خوش است . (از قاموس کتاب مقدس ).l50k