ساکن شدن
لغتنامه دهخدا
ساکن شدن . [ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . مستقر شدن . جای گرفتن :
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان .
|| ایستادن :
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود.
|| تسکین یافتن . آرام گرفتن :
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم .
حق قدم بر وی نهد از لامکان
آنگه او ساکن شود در کن فکان .
|| ایستادن :
ساکن نمیشود نفسی آب چشم من
کاین درد عاشقی به ملامت فزون شود.
|| تسکین یافتن . آرام گرفتن :
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم .