سالیان
لغتنامه دهخدا
سالیان . (اِ) دو کلمه ٔ سال و ماه بر خلاف قیاس به «یان » جمع بسته شوند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی سالهاست که جمع سال باشد. (برهان ) (آنندراج ). جمع سالی یعنی چیزی که سال از آن قرار گرفته باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). و آن وقت و زمانه است پس سالیان بمعنی ازمنه و اوقات باشد. (غیاث ) :
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش همی خنجیر.
چو چندی برآمد همی سالیان
سر سرو بگذشت از آسمان .
جهانداربرنا ز گیتی برفت
برو سالیان بر گذشته دو هفت .
به آخر ترا رفتن آید بدان
اگر چند ایدر بوی سالیان .
گذشته بر او سالیان دو هزار
گر ایدونکه برتر نیاید شمار.
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسالیان فراوان نکرد رستم زر.
بود سالیان هفتصد هشتصد
که تا اوست محبوس درمنظری .
سستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکرگزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
هر چیزی که خواهند بر یک اندر کنند هر چند سالیان برآید. (تاریخ سیستان ).
تو سالیانها خفتی و آنکه برتو شمرد
دم شمردن تو یک نفس زدن نغنود.
چه گویی که فرساید این چرخ گردون
چو بیحد و مر بشمرد سالیان را.
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد بسالیان برخاست .
از دانه ٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه بسالیان نشانیم .
چنان زی کز آن زیستن سالیان
ترا سود و کس را نباشد زیان .
که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالیانی درنوردد. (گلستان ).
حق سالیانش فرامش مکن .
|| سال واحد. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). مدت یکسال . یکسال . || همه روزه . (برهان ).
بگذرد سالیان که برناید
روزی از مطبخش همی خنجیر.
چو چندی برآمد همی سالیان
سر سرو بگذشت از آسمان .
جهانداربرنا ز گیتی برفت
برو سالیان بر گذشته دو هفت .
به آخر ترا رفتن آید بدان
اگر چند ایدر بوی سالیان .
گذشته بر او سالیان دو هزار
گر ایدونکه برتر نیاید شمار.
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسالیان فراوان نکرد رستم زر.
بود سالیان هفتصد هشتصد
که تا اوست محبوس درمنظری .
سستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکرگزی و نوش مزی شاد و شادخوار.
هر چیزی که خواهند بر یک اندر کنند هر چند سالیان برآید. (تاریخ سیستان ).
تو سالیانها خفتی و آنکه برتو شمرد
دم شمردن تو یک نفس زدن نغنود.
چه گویی که فرساید این چرخ گردون
چو بیحد و مر بشمرد سالیان را.
قوت روزم غمی است سال آورد
که نخواهد بسالیان برخاست .
از دانه ٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه بسالیان نشانیم .
چنان زی کز آن زیستن سالیان
ترا سود و کس را نباشد زیان .
که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالیانی درنوردد. (گلستان ).
حق سالیانش فرامش مکن .
|| سال واحد. (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). مدت یکسال . یکسال . || همه روزه . (برهان ).