سالار
لغتنامه دهخدا
سالار. (اِ) در پهلوی و در پازند «سالار» (نیبرگ 286)، ارمنی «سلر» . همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و «را» به «لام »بدل شده . (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). اتراک به لهجه ٔ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته :
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک .
|| سالخورده . (برهان ). پیر. ریش سفید. صاحب سال . سال دارنده . و سالار بمعنی سالدار است . آن را سال آر نیز توان گفت . (انجمن آرا) (آنندراج ). پیر. (استینگاس ). پیر. شیخ . ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری : بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه ). || کهن . (برهان ). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده . (رشیدی ). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده . (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته . || سردار. (برهان ) (جهانگیری ). سردار بزرگ . (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده . سپه سالار. سپهبد. سرکرده . سرلشکر. سرهنگ . امیرالجیش :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه .
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه .
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست .
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است .
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
- سالار ترکان :
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت .
- سالار چین :
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست .
- سالار خانیان :
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
- سالار مکران زمین :
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین .
- سالار هند :
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
|| نقیب . (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة) (دهار) (ترجمان القرآن ). مهتر چند کس . (ترجمان القرآن ) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم . (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی ... بلکاتکین را مخنث خواندی ... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ . (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان ).
- سالار مغنیان . رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
|| هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس ) (ناظم الاطباء). رجال . اعیان :
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی . (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی .
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای .
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
|| صاحب اختیار. قائد. خداوند :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
چو سالارشاه [ محمود ] این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان .
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازنده ٔ او بین و ز سالارش .
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه ). نیکوروتر و به عقل تمام ، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم .
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
|| عارض . عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب ). || سرهنگ . سرکرده . افسر : و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی . (کلیله و دمنه ).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ .
|| حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه . نایب الحکومه . (استینگاس ). حاکم نظامی . والی :
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا [ هندوستان ] رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی [ احمد ینالتکین ] راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت . (ایضاً ص 272). || فرمانروا. شخص اول مملکت . مجازاً شاه :
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش .
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش .
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم .
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
- سالار ایران :
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی .
- سالار توران :
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ .
|| رئیس . سر. (استینگاس ) (ناظم الاطباء). سرپرست . مدیر :
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش .
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون : آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده . سالار حاج . سالار نوبت . قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ٔ ترکی «باشی » بمعنی سر است . رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود. || در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیده ٔ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: «سالار حسن ، سالار علی ، سالار حسین ...» .
- آخرسالار ؛ آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار ؛ رئیس تشریفات .
- پرده سالار .
- جهان سالار ؛ شاه جهان .
- خوان سالار ؛ رئیس آشپزخانه و کل مطبخ .
- دریاسالار ؛ امیرالبحر اول .
- رزم سالار ؛ فرمانده ٔ جنگ .
- سابقه سالار ؛ ایزد تعالی .
- سالار بار ؛ رئیس تشریفات .
- سالار بیت الحرام ؛ حضرت محمد (ص ).
- سالار پرده ؛ حاجب .
- سالار جنگ ؛ فرمانده .
- سالار حاج ؛ امیرالحاج .
- سالار ستارگان ؛ آفتاب .
- سالار قافله ؛ پیشرو قافله .
- سالار قوم ؛ مهتر قوم .
- سالار نوبت ؛ رئیس پاسداران .
- سپاه سالار ؛ سپهسالار. سردار سپاه .
- سروسالار ؛ مرد بزرگ و محتشم .
- قافله سالار ؛ کاروان سالار. پیشرو قافله .
- مائده سالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار ؛ رئیس میرابها به اصفهان در دوره ٔ صفویه .
- میده سالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار ؛ هفت ستاره :
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه .
|| این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است :
- ارتیشتاران سالار ؛ سپهسالار بزرگ . فرمانده جنگجویان . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار ؛ رئیس کل مطبخ . (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار ؛ حاجب بزرگ و رئیس تشریفات .
- پایگان سالار ؛ فرمانده ٔ پیاده نظام . (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار ؛ فرمانده ٔ نگهبانان سلطنتی .
- دیه سالار ؛ رئیس روستاگ .
- سپاه سالار ؛ سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار ؛ فرمانده ٔ گند، واحد بزرگی از سپاه . (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار ؛ مدیرکل خراج . رئیس مالیات ارضی . (ایضاً ص 128).
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک .
|| سالخورده . (برهان ). پیر. ریش سفید. صاحب سال . سال دارنده . و سالار بمعنی سالدار است . آن را سال آر نیز توان گفت . (انجمن آرا) (آنندراج ). پیر. (استینگاس ). پیر. شیخ . ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری : بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه ). || کهن . (برهان ). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده . (رشیدی ). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده . (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته . || سردار. (برهان ) (جهانگیری ). سردار بزرگ . (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده . سپه سالار. سپهبد. سرکرده . سرلشکر. سرهنگ . امیرالجیش :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه .
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه .
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست .
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است .
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
- سالار ترکان :
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت .
- سالار چین :
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست .
- سالار خانیان :
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
- سالار مکران زمین :
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین .
- سالار هند :
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
|| نقیب . (مهذب الاسماء) (مجمل اللغة) (دهار) (ترجمان القرآن ). مهتر چند کس . (ترجمان القرآن ) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم . (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی ... بلکاتکین را مخنث خواندی ... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ . (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان ).
- سالار مغنیان . رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
|| هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس ) (ناظم الاطباء). رجال . اعیان :
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی . (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی .
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای .
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
|| صاحب اختیار. قائد. خداوند :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
چو سالارشاه [ محمود ] این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان .
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازنده ٔ او بین و ز سالارش .
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه ). نیکوروتر و به عقل تمام ، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم .
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
|| عارض . عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب ). || سرهنگ . سرکرده . افسر : و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی . (کلیله و دمنه ).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ .
|| حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه . نایب الحکومه . (استینگاس ). حاکم نظامی . والی :
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا [ هندوستان ] رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی [ احمد ینالتکین ] راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت . (ایضاً ص 272). || فرمانروا. شخص اول مملکت . مجازاً شاه :
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش .
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش .
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم .
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
- سالار ایران :
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی .
- سالار توران :
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ .
|| رئیس . سر. (استینگاس ) (ناظم الاطباء). سرپرست . مدیر :
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش .
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون : آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده . سالار حاج . سالار نوبت . قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ٔ ترکی «باشی » بمعنی سر است . رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود. || در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیده ٔ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: «سالار حسن ، سالار علی ، سالار حسین ...» .
- آخرسالار ؛ آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار ؛ رئیس تشریفات .
- پرده سالار .
- جهان سالار ؛ شاه جهان .
- خوان سالار ؛ رئیس آشپزخانه و کل مطبخ .
- دریاسالار ؛ امیرالبحر اول .
- رزم سالار ؛ فرمانده ٔ جنگ .
- سابقه سالار ؛ ایزد تعالی .
- سالار بار ؛ رئیس تشریفات .
- سالار بیت الحرام ؛ حضرت محمد (ص ).
- سالار پرده ؛ حاجب .
- سالار جنگ ؛ فرمانده .
- سالار حاج ؛ امیرالحاج .
- سالار ستارگان ؛ آفتاب .
- سالار قافله ؛ پیشرو قافله .
- سالار قوم ؛ مهتر قوم .
- سالار نوبت ؛ رئیس پاسداران .
- سپاه سالار ؛ سپهسالار. سردار سپاه .
- سروسالار ؛ مرد بزرگ و محتشم .
- قافله سالار ؛ کاروان سالار. پیشرو قافله .
- مائده سالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار ؛ رئیس میرابها به اصفهان در دوره ٔ صفویه .
- میده سالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار . رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار ؛ هفت ستاره :
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه .
|| این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است :
- ارتیشتاران سالار ؛ سپهسالار بزرگ . فرمانده جنگجویان . (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار ؛ رئیس کل مطبخ . (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار ؛ حاجب بزرگ و رئیس تشریفات .
- پایگان سالار ؛ فرمانده ٔ پیاده نظام . (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار ؛ فرمانده ٔ نگهبانان سلطنتی .
- دیه سالار ؛ رئیس روستاگ .
- سپاه سالار ؛ سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار ؛ فرمانده ٔ گند، واحد بزرگی از سپاه . (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار ؛ مدیرکل خراج . رئیس مالیات ارضی . (ایضاً ص 128).