ساعد
لغتنامه دهخدا
ساعد. [ ع ِ ] (ع اِ) بازوی مردم . (منتهی الارب ) (آنن-دراج ). بازو. (غیاث از صراح و منتخب ). || ذراع . (شرح قاموس ). در استعمال فارسیان مابین کف دست و آرنج را گویند. (غیاث ). رَش ّ. (دهار). از مچ دست تا آرنج . ارش . رش دست . آرنج . پیلسته . مابین مرفق و کف :
می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
آن ساعدی که خون بچکد زو، ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان .
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبد دل و شاه فر.
کشیده بر و ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز.
ببالا بلند و به بازو قوی
میان لاغر و ساعدش پهلوی .
دو ساعد او چون دو درخت است مبارک
انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه .
کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی .
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .
آن چیست کزان طبق همی تابد
چون عاج بزیر شعر عنابی
ساقش بمثل چو ساعد حورا
دستش بمثل چو پای مرغابی .
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوی دیده ام .
فرخ آن شاهباز کزپی صید
ساعد شه مقام او زیبد.
گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر زنجیر زر.
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسندچون کرکس به مردار.
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن .
هرکاین سردست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی .
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان ).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام ؟
پنجه با ساعد سیمش نه بعقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است .
مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را.
گر دیگری به ضربت خنجر شود قتیل
من کشته ٔ دو ساعد سیمین قاتلم .
آستینت ساعد ار پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت .
باید چو ساعد تو ز سیمش پرآستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند.
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را.
او به قتلم شاد و من غمگین که گاه کشتنم
ناگه آزاری نبیند ساعد و بازوی او.
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را وعده ٔ کامی بده .
مانی چو نقش آن بت بدمست میکشد
چون میرسد به ساعد او دست میکشد.
ساعدت از گرمی نظاره ات آخر گداخت
آب گردید از نگاهم ماهی سیمین تو.
ز زخم مرهم کافور ساعد خوبان
جراحتی که به دل داشتم علاج نداشت .
کی دیده میگشایم از چشمه سار ماهی
از ساعد تو دارم ذوق شکار ماهی
از چاک آستینت بیند چو حسن ساعد
از تاب رشک افتد آتش به خارماهی .
ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا برنگ پنجه ٔ گل .
ای فتنه بدور چشم مستت شده فوج
حسن تو چو خورشید گرفت اختر اوج
پیداست ز چین آستین ساعد تو
چون سینه ٔ ماهی که نماید از موج .
فیض از آن ساعد پرنور ندیده ست کسی
حاصلی از شجر طور ندیده ست کسی .
قیاسی میکنند این ساده لوحان از ید بیضا
قماش ساعدسیمین جانان کس نمیداند.
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چوبا ساعد بلور گرفت .
بی شک و شبهه شمع ساعد تو
از دو فانوس آستین پیداست .
مالیده آستین راتا بوسه گاه ساعد
تا ناف ، پیرهن را چون صبحدم دریده .
رجوع به تشریح میرزاعلی ص 119 شود. || بال مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ) مددکار. (استینگاس ). باستعارت ، ناصر : تور باش حاجب که ساعد و یار مساعد و رکن اوثق منتصر بود همچنین گرفتار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 184). || (اِ) دستوانه . (مهذب الاسماء) (دهار). بازوبند. (استینگاس ). ساعدبند. زره آستین :
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
سوی رستم آمدچو کوهی سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
همه تیغ و ساعد ز خون گشته لعل
خروشان شده خاک در زیر نعل .
|| صفت قوة را گویند. (اصطلاحات صوفیه فخرالدین عراقی چ نفیسی ص 375). نزد صوفیه صفت قوت را گویند. کذا فی بعض الرسائل . و در کشف اللغات گوید: ساعد عبارت از محض قدرت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || دسته در تار و ویلن و مانند آن . || جای رفتن شیر در پستان . (مهذب الاسماء). رهگذر شیر در پستان و سوراخهای سرپستان . (منتهی الارب ). || جای رفتن مغز در استخوان . (مهذب الاسماء). محل جریان مغز در استخوان . (شرح قاموس ). جای رستن مغز در استخوان . (منتهی الارب ). || جای رفتن آب در جوی . (مهذب الاسماء). مجاری آب بسوی نهر یا بسوی دریا. (شرح قاموس ). آبراهه بسوی جوی یا دریا. (منتهی الارب ). رجوع به سواعد شود.
- سیم ساعد ؛ که ساعد چون سیم دارد :
گرچه چون سنگم صبور و سیم ساعد لیک هست
سیمگون اشکم فزوده سنگ هر شب تا سحر.
- سیمین ساعد ؛ که دست و بازوی سپید چون نقره دارد :
سعدیا گر روزگارم میکشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی .
تشبیهات ساعد معشوق :
در انیس العشاق شرف الدین رامی آمده : ساعد لغت عرب است که دستاویز اهل عجم گشت و زیردستان عشق زورمندان حسن را سیمین گفته اند. چنانکه سعدی فرماید :
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به .
حمایل ، سیمین ، پرنور از صفات ، مرهم کافور، شجر طور، ید بیضا، شمع، ماهی ، سینه ٔ ماهی ، تخته ٔ عاج از تشبیهات اوست . (مجموعه ٔ مترادفات ص 203) (آنندراج ).
می بر ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم .
آن ساعدی که خون بچکد زو، ز نازکی
گر برزنی بر او بر، یک تار ریسمان .
کف و ساعدش چون کف شیر نر
هشیوار و موبد دل و شاه فر.
کشیده بر و ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز.
ببالا بلند و به بازو قوی
میان لاغر و ساعدش پهلوی .
دو ساعد او چون دو درخت است مبارک
انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه .
کنگی بلند بینی ، کنگی بزرگ پای
محکم سطبر ساقی ، زین گرد ساعدی .
نو آئین مطربان داریم و بربطهای گوینده
مساعد ساقیان داریم و ساعدهای چون فله .
آن چیست کزان طبق همی تابد
چون عاج بزیر شعر عنابی
ساقش بمثل چو ساعد حورا
دستش بمثل چو پای مرغابی .
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوی دیده ام .
فرخ آن شاهباز کزپی صید
ساعد شه مقام او زیبد.
گه دست بوس کردم ، گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش .
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.
یاره ٔ او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.
همان ساعدش را به زرین کمر
کشیدند در زیر زنجیر زر.
چو بازان جای خود کن ساعد شاه
مشو خرسندچون کرکس به مردار.
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گرچه بازو سخت داری پنجه با آهن مکن .
هرکاین سردست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی .
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید. (گلستان ).
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد سیمین خود را رنجه کرد.
تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است
در آستینش یا دست و ساعد گلفام ؟
پنجه با ساعد سیمش نه بعقل افکندم
غایت جهل بود مشت زدن سندان را.
شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمین است .
مرا به تیغ چه حاجت که جان برافشانم
گهی که بنگرم آن ساعد نگارین را.
گر دیگری به ضربت خنجر شود قتیل
من کشته ٔ دو ساعد سیمین قاتلم .
آستینت ساعد ار پوشد ز ما
خون ما در گردن پیراهنت .
باید چو ساعد تو ز سیمش پرآستین
هر کس که دست در تو چو آن آستین زند.
من کیم بوسه زنم ساعد زیبایش را
گر مرا دست دهد بوسه زنم پایش را.
او به قتلم شاد و من غمگین که گاه کشتنم
ناگه آزاری نبیند ساعد و بازوی او.
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را وعده ٔ کامی بده .
مانی چو نقش آن بت بدمست میکشد
چون میرسد به ساعد او دست میکشد.
ساعدت از گرمی نظاره ات آخر گداخت
آب گردید از نگاهم ماهی سیمین تو.
ز زخم مرهم کافور ساعد خوبان
جراحتی که به دل داشتم علاج نداشت .
کی دیده میگشایم از چشمه سار ماهی
از ساعد تو دارم ذوق شکار ماهی
از چاک آستینت بیند چو حسن ساعد
از تاب رشک افتد آتش به خارماهی .
ز رشک ساعدش در خون نشسته
ید بیضا برنگ پنجه ٔ گل .
ای فتنه بدور چشم مستت شده فوج
حسن تو چو خورشید گرفت اختر اوج
پیداست ز چین آستین ساعد تو
چون سینه ٔ ماهی که نماید از موج .
فیض از آن ساعد پرنور ندیده ست کسی
حاصلی از شجر طور ندیده ست کسی .
قیاسی میکنند این ساده لوحان از ید بیضا
قماش ساعدسیمین جانان کس نمیداند.
دو صبح دست در آغوش یکدگر کردند
گلوی شیشه چوبا ساعد بلور گرفت .
بی شک و شبهه شمع ساعد تو
از دو فانوس آستین پیداست .
مالیده آستین راتا بوسه گاه ساعد
تا ناف ، پیرهن را چون صبحدم دریده .
رجوع به تشریح میرزاعلی ص 119 شود. || بال مرغ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (ص ) مددکار. (استینگاس ). باستعارت ، ناصر : تور باش حاجب که ساعد و یار مساعد و رکن اوثق منتصر بود همچنین گرفتار شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 184). || (اِ) دستوانه . (مهذب الاسماء) (دهار). بازوبند. (استینگاس ). ساعدبند. زره آستین :
درفشش سیاه است و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
سوی رستم آمدچو کوهی سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه .
همه تیغ و ساعد ز خون گشته لعل
خروشان شده خاک در زیر نعل .
|| صفت قوة را گویند. (اصطلاحات صوفیه فخرالدین عراقی چ نفیسی ص 375). نزد صوفیه صفت قوت را گویند. کذا فی بعض الرسائل . و در کشف اللغات گوید: ساعد عبارت از محض قدرت باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون ). || دسته در تار و ویلن و مانند آن . || جای رفتن شیر در پستان . (مهذب الاسماء). رهگذر شیر در پستان و سوراخهای سرپستان . (منتهی الارب ). || جای رفتن مغز در استخوان . (مهذب الاسماء). محل جریان مغز در استخوان . (شرح قاموس ). جای رستن مغز در استخوان . (منتهی الارب ). || جای رفتن آب در جوی . (مهذب الاسماء). مجاری آب بسوی نهر یا بسوی دریا. (شرح قاموس ). آبراهه بسوی جوی یا دریا. (منتهی الارب ). رجوع به سواعد شود.
- سیم ساعد ؛ که ساعد چون سیم دارد :
گرچه چون سنگم صبور و سیم ساعد لیک هست
سیمگون اشکم فزوده سنگ هر شب تا سحر.
- سیمین ساعد ؛ که دست و بازوی سپید چون نقره دارد :
سعدیا گر روزگارم میکشد
گو بکش بر دست سیمین ساعدی .
تشبیهات ساعد معشوق :
در انیس العشاق شرف الدین رامی آمده : ساعد لغت عرب است که دستاویز اهل عجم گشت و زیردستان عشق زورمندان حسن را سیمین گفته اند. چنانکه سعدی فرماید :
پنجه با ساعد سیمین چو نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به .
حمایل ، سیمین ، پرنور از صفات ، مرهم کافور، شجر طور، ید بیضا، شمع، ماهی ، سینه ٔ ماهی ، تخته ٔ عاج از تشبیهات اوست . (مجموعه ٔ مترادفات ص 203) (آنندراج ).