ساعت
لغتنامه دهخدا
ساعت . [ ع َ ] (ع اِ) ساعة. نزد فقها عبارت است از جزئی از زمان . (کشاف اصطلاحات الفنون ). پاره ای از روز و شب . مدتی نامعلوم . وقت و زمان نامعین . مدتی از زمان و بیشتر کوتاه . اَنی :
بَرِ چشمه ساران فرود آمدند
یکی ساعت از رنج دم برزدند.
نیک دانی که به یک ساعت این نظم رهی
دوش برپای همی داشت شراب اندرسر.
ساعتی کمند می انداخت و زمانی تیر می انداخت . (سمک عیار ج 1 ص 13).
بیش ازین بدخوئی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام .
چه صفراهاست کامروز او نکرده ست
درین یک ساعت از سودای حمرا.
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد.
رنجه شو و راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش .
مه فرومیشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح برمی آمد آن ساعت که او رخ مینمود.
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست اینهمه
من نمیدانم ترا با من چه نازست اینهمه .
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش ، گوش با من دار.
|| اندک زمان . دم . نفس . لحظه . لمحه . آن :
بهر ساعتی صد هزارآفرین .
بر آن شاه باد ازجهان آفرین .
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار.
آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز بسوی آسمان نداشت .
هرساعتی ز عشق توحالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر برستارگان ساید.
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا.
چه جرم است اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا.
توگوئی ذره ٔ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یکدیگر
دهان ابرلؤلؤبیز و عنبرسای هر ساعت
ز مینا برکشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر...
خداوندی که گر خواهد به یک ساعت فروبندد
خدنگش خانه برخاقان سنانش قصر بر قیصر.
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزون است .
آن شب باخاصگیان شراب خورد تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (سمک عیار ج 1 ص 11). بخفت تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (ایضاً ص 12).
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو زان لبها جان دگرم بخشی .
دل پیش خیال توصد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند.
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم .
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی .
چو هر ساعت از تو بجائی رود دل
به تنهائی اندر صفائی نبینی .
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش .
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود.
|| وقت هنگام . زمان . چنانکه : ساعت فراغت . ساعت کار :
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار.
|| اکنون . (مهذب الاسماء). زمان حال . (غیاث ). وقت که در وی باشی . (منتهی الارب ). لحظه ای که در آن هستیم . متوسط ماضی و مستقبل . وقت حاضر. الساعة. در ساعت : چه ساعتی است ؟ ساعت چند است ؟ || قیامت . (غیاث ) (منتهی الارب ). رستاخیز. (مهذب الاسماء) (اشتینگاس ) رستخیز. روز شمار. روز حساب . یوم الحساب . وقتی که در آن قیامت بر پا میشود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی خواهی ببازی صرف کردم روزگار
هیچ دستاویز آن ساعت که ساعت در رسد
نیست الاآنکه بخشایش کند پروردگار.
از سختی قیامت ما را چه باک باشد
بی تو گذشت بر ما دیشب هزار ساعت .
|| به اصطلاح ارباب علم نجوم دو نیم گهری باشد. (غیاث ) (آنندراج ). که بیست و چهارم حصه ٔ شبانه روزی بود. (آنندراج ). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ شبانه روز که تسو نیز گویند و هریک از این حصه ها را به شصت قسمت ثانوی تقسیم کنند وآن را دقیقه گویند. (ناظم الاطباء). ساعت عدل . ساعت راست . ساعت مستوی : چون ترا ساعتها دهند از روز که آن به آب یا ریگ دانستند. (التفهیم ص 306).
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش .
رجوع به ساعت نجومی شود. || سعدی و نحسی روز. طالع. رجوع به ساعت دیدن شود. || فرسخ . (منتهی الارب ). فرسنگ . چنانکه گویند: در یک ساعتی ِ فلان جا. || هلاک شوندگان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- الساعة ؛ الان . همین حالا.
- بساعت ؛ درساعت . دردم . درحال . فوراً. برفور. فی الفور :
هرچه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
زواله اش چوشدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون .
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست ؟
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
ز اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب .
چرا پس چون هوا کو را بقهر از سوی آب آرد
به ساعت بازبگریزد بسوی مولد و منشا.
سر زلفت چو در جولان می آید
به ساعت فتنه در میدان می آید.
- درساعت ؛ بساعت . فوراً. همانگه . دردم . درلحظه . درحال . فی الحال . برفور. فی الفور. فوراً : و چندان است که به قبض وی [ افشین ] آید، درساعت هلاک کندش [ بودلف عجلی را ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). درساعت این خبر و ابیات به گوش هارون رسانیدند. (ایضاً ص 190). کسری به عامل خود نامه بنبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بوزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه عالی فرست . (ایضاً ص 338). در ساعت عبدوس را بخواندند. (ایضاً ص 344).
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبوَد
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
صبر که ساکن ترین عالم عشق است
زلف تو در ساعتش برقص درآرد.
ورم یار خراباتی بکیش خویش بفریبد
بزنارش که در ساعت چنو زنار بربندم .
در ساعت بود که ما حدیث تو میکردیم . (سمک عیار ج 1 ص 106). هم در ساعت بسرای وزیر آورد. (ایضاً ص 107). اگر کسی را در زندان بردی درساعت او را پنجاه چوب بزدی . (ایضاً ص 249).
- سم الساعة ؛زهر که فوراً مسموم را بکشد. ذهف . (منتهی الارب ).
بَرِ چشمه ساران فرود آمدند
یکی ساعت از رنج دم برزدند.
نیک دانی که به یک ساعت این نظم رهی
دوش برپای همی داشت شراب اندرسر.
ساعتی کمند می انداخت و زمانی تیر می انداخت . (سمک عیار ج 1 ص 13).
بیش ازین بدخوئی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام .
چه صفراهاست کامروز او نکرده ست
درین یک ساعت از سودای حمرا.
بتی دارم که یک ساعت مرا بی غم بنگذارد
غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد.
رنجه شو و راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش .
مه فرومیشد گهی کو پرده در رخ میکشید
صبح برمی آمد آن ساعت که او رخ مینمود.
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست اینهمه
من نمیدانم ترا با من چه نازست اینهمه .
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش ، گوش با من دار.
|| اندک زمان . دم . نفس . لحظه . لمحه . آن :
بهر ساعتی صد هزارآفرین .
بر آن شاه باد ازجهان آفرین .
هزار آفرین باد هر ساعتی
بر آن عادت و خوی آزاده وار.
آن ساعت وفات که پاینده باد شاه
روی نیاز جز بسوی آسمان نداشت .
هرساعتی ز عشق توحالم دگر شود
وز دیدگان کنارم همچون شمر شود.
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر برستارگان ساید.
ز شادمانی هر ساعتی کنون بزند
هزاردستان بر هر گلی هزار نوا.
چه جرم است اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا
زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا.
توگوئی ذره ٔ سیمین بزیر گنبد گردون
بیاشوبند هر ساعت همی بر رغم یکدیگر
دهان ابرلؤلؤبیز و عنبرسای هر ساعت
ز مینا برکشد لؤلؤ بنیل اندر دمد عنبر...
خداوندی که گر خواهد به یک ساعت فروبندد
خدنگش خانه برخاقان سنانش قصر بر قیصر.
غم عشق تو در جان هیچ کم نیست
چه جای کم که هر ساعت فزون است .
آن شب باخاصگیان شراب خورد تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (سمک عیار ج 1 ص 11). بخفت تا آن ساعت که آفتاب برآمد. (ایضاً ص 12).
جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی
دانم که تو زان لبها جان دگرم بخشی .
دل پیش خیال توصد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند.
ملک از مستی آن ساعت چنان بود
که در چشم آسمانش ریسمان بود.
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم .
قیاس کن که چه حالت بود در آن ساعت
که از وجود عزیزش بدر رود جانی .
چو هر ساعت از تو بجائی رود دل
به تنهائی اندر صفائی نبینی .
من آن ساعت انگاشتم دشمنش
که خسرو فروتر نشاند از منش .
دوش کز طوفان اشکم آب دریا رفته بود
از گرستن دیده نتوانست یک ساعت غنود.
|| وقت هنگام . زمان . چنانکه : ساعت فراغت . ساعت کار :
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار.
|| اکنون . (مهذب الاسماء). زمان حال . (غیاث ). وقت که در وی باشی . (منتهی الارب ). لحظه ای که در آن هستیم . متوسط ماضی و مستقبل . وقت حاضر. الساعة. در ساعت : چه ساعتی است ؟ ساعت چند است ؟ || قیامت . (غیاث ) (منتهی الارب ). رستاخیز. (مهذب الاسماء) (اشتینگاس ) رستخیز. روز شمار. روز حساب . یوم الحساب . وقتی که در آن قیامت بر پا میشود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
تا بدین ساعت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی خواهی ببازی صرف کردم روزگار
هیچ دستاویز آن ساعت که ساعت در رسد
نیست الاآنکه بخشایش کند پروردگار.
از سختی قیامت ما را چه باک باشد
بی تو گذشت بر ما دیشب هزار ساعت .
|| به اصطلاح ارباب علم نجوم دو نیم گهری باشد. (غیاث ) (آنندراج ). که بیست و چهارم حصه ٔ شبانه روزی بود. (آنندراج ). یک حصه از بیست و چهار حصه ٔ شبانه روز که تسو نیز گویند و هریک از این حصه ها را به شصت قسمت ثانوی تقسیم کنند وآن را دقیقه گویند. (ناظم الاطباء). ساعت عدل . ساعت راست . ساعت مستوی : چون ترا ساعتها دهند از روز که آن به آب یا ریگ دانستند. (التفهیم ص 306).
ساعات بین که بر ورق روز و شب رود
کو بیست و چار سطر شد از منظر سخاش .
رجوع به ساعت نجومی شود. || سعدی و نحسی روز. طالع. رجوع به ساعت دیدن شود. || فرسخ . (منتهی الارب ). فرسنگ . چنانکه گویند: در یک ساعتی ِ فلان جا. || هلاک شوندگان . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
- الساعة ؛ الان . همین حالا.
- بساعت ؛ درساعت . دردم . درحال . فوراً. برفور. فی الفور :
هرچه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
زواله اش چوشدی از کمان گروهه برون
ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون .
بساعت گیاهی از آن خون برست
جز ایزد که داند که آن چون برست ؟
سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد
ز اندکی چربو پدید آید بساعت در قصب .
چرا پس چون هوا کو را بقهر از سوی آب آرد
به ساعت بازبگریزد بسوی مولد و منشا.
سر زلفت چو در جولان می آید
به ساعت فتنه در میدان می آید.
- درساعت ؛ بساعت . فوراً. همانگه . دردم . درلحظه . درحال . فی الحال . برفور. فی الفور. فوراً : و چندان است که به قبض وی [ افشین ] آید، درساعت هلاک کندش [ بودلف عجلی را ] . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). درساعت این خبر و ابیات به گوش هارون رسانیدند. (ایضاً ص 190). کسری به عامل خود نامه بنبشت که در ساعت چون این نامه بخوانی بوزرجمهر را با بند گران و غل بدرگاه عالی فرست . (ایضاً ص 338). در ساعت عبدوس را بخواندند. (ایضاً ص 344).
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبوَد
کانچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
صبر که ساکن ترین عالم عشق است
زلف تو در ساعتش برقص درآرد.
ورم یار خراباتی بکیش خویش بفریبد
بزنارش که در ساعت چنو زنار بربندم .
در ساعت بود که ما حدیث تو میکردیم . (سمک عیار ج 1 ص 106). هم در ساعت بسرای وزیر آورد. (ایضاً ص 107). اگر کسی را در زندان بردی درساعت او را پنجاه چوب بزدی . (ایضاً ص 249).
- سم الساعة ؛زهر که فوراً مسموم را بکشد. ذهف . (منتهی الارب ).