سازگار
لغتنامه دهخدا
سازگار. (ص مرکب ) موافق . (شعوری ) (آنندراج ). موافق کارها. (شرفنامه ٔ منیری ). باموافقت . اجابت کننده و قبول کننده . (ناظم الاطباء). موءالف . آنکه صاحب فکری صلح جو است با کسی . سازنده . سازوار. ضد ناسازگار :
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.
زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.
تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.
وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.
کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم .
اقبال صفوةالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه ٔ فردا چه داریم .
بچشم وفا سازگار آمدش .
در آتشم چو پنبه ٔ داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم .
|| ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر : مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. (بلعمی ).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است .
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است .
چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است .
آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ). چه آب بلخ مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ).
دماغ سیر پراکنده ٔ گلستان سوخت
هوای سایه ٔ گل نیست سازگار مرا.
|| گوارا. سایغ. زلال : نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || لایق . (شرفنامه ٔ منیری ). زیبنده . برازنده . سزاوار. درخور :
هر سلاحی که برگرفت بود
با کَفَش سازگار و اندرخور.
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار.
بکن چربی که شیرینیت یار است
که شیرینی به چربی سازگار است .
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین .
|| قانع. خرسند :
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
|| مطابق . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). هم آهنگ . هم آواز :
دف وچنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
|| (اِ مرکب ) نام آلتی است از موسیقی . (اشتینگاس ). || نام آهنگی از موسیقی است . || شاعر. (ناظم الاطباء) (اشتنیگاس ). || مقلد. (ناظم الاطباء).هنرپیشه . (اشتیگاس ). || (ص مرکب ) عامل و فاعل و کسی که اختراع کند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || کسی که حیله نماید. مکار و ریاکار. (ناظم الاطباء). || کسی که چیزی را بسازد و بیاراید و درست کند و ترتیب دهد، و بطور شایسته و لایق برقرار کند. || کسی که چیزی را برابر و مساوی نماید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
- ناسازگار ؛ ناموافق . ناساز :
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.
چه کار آید آن یار ناسازگار
که هنگام سختی نیاید بکار.
- || مضر. ناگوار. ناملائم برای طبع و مزاج :
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
رجوع به ساختن شود.
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند.
زدستان زن هر که ناترسکار
روان با خرد نیستش سازگار.
چند باشم در انتظار و هوس
که مگر بخت سازگار شود.
تا سازگار دولت و تابنده دانش است
با دولت تو دانش تو سازگار باد.
وگر موافقت تو رسد به آتش و آب
شوند هر دو بهم سازگارچون می و شیر.
کس مرا باور ندارد کز نخست
کارساز و سازگاری داشتم .
اقبال صفوةالدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد.
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه ٔ فردا چه داریم .
بچشم وفا سازگار آمدش .
در آتشم چو پنبه ٔ داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار میکشم .
|| ملائم طبع. موافق طبع. ضدمضر : مهتران مکه را رسم چنان بود که فرزندان را به دایه دادندی و بیرون مکه او را پروردندی که هوای مکه با طفلان سازگار نبود. (بلعمی ).
خرمای تو گرچه سازگار است
با هرکه بجز من است خار است .
منم عاشق مرا غم سازگار است
تو معشوقی ترا با غم چه کار است .
چه می خوردی که رویت چون بهار است
ازان می خور که آنت سازگار است .
آب ساری به تابستان مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ). چه آب بلخ مرا سازگار نیست . (تاریخ طبرستان ).
دماغ سیر پراکنده ٔ گلستان سوخت
هوای سایه ٔ گل نیست سازگار مرا.
|| گوارا. سایغ. زلال : نعم بیشمارش در حلق خلق و کام خاص و عام شیرین و خوشگوار و طیبات ارزاق بی پایانش در گلوی کلوا و اشربوا روان و سازگار. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ). || لایق . (شرفنامه ٔ منیری ). زیبنده . برازنده . سزاوار. درخور :
هر سلاحی که برگرفت بود
با کَفَش سازگار و اندرخور.
آواز چنگ و بربط و بوی شراب خوش
با ماه روزه کی بود این هر دو سازگار.
بکن چربی که شیرینیت یار است
که شیرینی به چربی سازگار است .
بر سریر آی و پیش من بنشین
سازگار است ماه با پروین .
|| قانع. خرسند :
زنی داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار.
|| مطابق . (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). هم آهنگ . هم آواز :
دف وچنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
|| (اِ مرکب ) نام آلتی است از موسیقی . (اشتینگاس ). || نام آهنگی از موسیقی است . || شاعر. (ناظم الاطباء) (اشتنیگاس ). || مقلد. (ناظم الاطباء).هنرپیشه . (اشتیگاس ). || (ص مرکب ) عامل و فاعل و کسی که اختراع کند. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ). || کسی که حیله نماید. مکار و ریاکار. (ناظم الاطباء). || کسی که چیزی را بسازد و بیاراید و درست کند و ترتیب دهد، و بطور شایسته و لایق برقرار کند. || کسی که چیزی را برابر و مساوی نماید. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس ).
- ناسازگار ؛ ناموافق . ناساز :
که دستور باشد مرا شهریار
شدن پیش این دیو ناسازگار.
چه کار آید آن یار ناسازگار
که هنگام سختی نیاید بکار.
- || مضر. ناگوار. ناملائم برای طبع و مزاج :
که در سینه پیکان تیر تتار
بسی بهتر از قوت ناسازگار.
رجوع به ساختن شود.