ساز
لغتنامه دهخدا
ساز. (اِ) ساختگی کارها. (برهان ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). سامان . (غیاث ) (جهانگیری ). سامان و سرانجام . چنانکه گویند ساز و برگ و ساز و سرانجام . (آنندراج ). آمادگی . ساخت . ساختگی :
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
|| رونق و روائی . رونق مهم . (برهان ). رونق . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). آب کار :
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست .
|| استعداد. (برهان ) (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ). تجهیزات . عُدَّت . عدة. اُهبَت . ساختگی . ساز و اهبت . ساز و برگ . ساز و عدت . استعداد :
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران .
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ). و با ساز عظیم ، هزار رایت ، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت . (مجمل التواریخ و القصص ). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
- ساز جنگ ، ساز و آرایش جنگ ، ساز رزم ؛ تجهیزات جنگی . آمادگی برای جنگ . عدت :
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ .
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ .
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ .
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن . (برهان ). قنع. قناع :
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ .
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ .
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه .
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
|| بنه . توشه . ساز و بنه . ساز و بنگاه :
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل .
|| آلت . ابزار. اسباب . (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم ) : یکی از آن [ از اسباب سته ٔ طبیبان ] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [ یعنی آلات جراحان ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اسباب . آلات و ادوات . وسائل . لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز) :
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه .
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه .
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه .
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
صدق به ، صدق ، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن .
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست .
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم .
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی .
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن .
|| مایحتاج . وسائل زندگی . آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً :
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان ). مهمات سفر و لوازم طریق . (شعوری ). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه ، ساز ره :
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ .
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای .
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
نه با تو زینت خانه ، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام .
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری .
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش .
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکرة الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ .
|| خواسته . نعمت . مال و اسباب :
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
|| تجمل و دستگاه . دم و دستگاه :
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه .
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم .
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی .
رستم او را [ بهمن بن اسفندیار را ] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
|| یراق اسب . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). ساخت :
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان .
- گوهرین ساز ؛ یراق گوهرین :
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام .
|| جامه . رخت . لباس :
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
|| زینت و زیور :
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده . (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت . جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت :
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان .
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای .
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
|| راه . طریق . طریقه . روش . شیوه . آئین . سلوک . ترتیب . نقشه :
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ .
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ .
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین .
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت .
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است .
|| هیأت . وضع :
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
|| سازگاری و تحمل . (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). سازش . ملائمت طبع. موزونی . مقابل ناساز : چهارم علم موسیقی ، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی ).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات ). سازگار و موافق ، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است . چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است . (آنندراج ) :
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است .
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج ). || مهمانی . (جهانگیری ). ضیافت و مهمانی . (برهان ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نزل . غذا. خوراک :
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
|| مکر و حیله و فریب . (جهانگیری ). مکر و حیله و خدعه و فریب . (برهان ). مکر و حیله . (غیاث ). مکرو فریب . (انجمن آرا) (آنندراج ). نیرنگ و ساز. بند و ساز :
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام .
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست .
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
مثل و مانند. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). مانند. (شرفنامه ). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان ) . || شکل . (شرفنامه ٔ منیری ) . || نفع. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نفع و فائده . (برهان ) :
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات ) :
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن ؛ناساز کردن . از ساز انداختن . بی ساز کردن . ناموزون کردن :
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
- از ساز شدن ؛ ناساز شدن . از ساز افتادن . ناموزون گردیدن . کوک نبودن . بساز نبودن :
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
- باساز ؛ بسامان . بساز. ساخته :
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
- بدساز ؛ ناسازگار. ناموافق . بدخوی :
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان .
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب .
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست .
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری .
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
- برگ و ساز ؛ آلات وادوات . رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز ؛ کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون . هماهنگ . ساخته :
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
- || بسامان . برونق . شایسته . بسزا. با ساز و بنه . بادم و دستگاه . ساخته . ساخته و آماده :
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست .
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای .
- بساز آمدن ؛ بسازشدن . بسامان شدن . ساخته شدن :
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
- بساز آوردن دل را ؛ استمالت آن . دلجوئی کردن :
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
- بساز بودن ؛ ساخته بودن . بسامان بودن .
- بساز داشتن ؛ بسامان داشتن . چنانکه باید داشتن برونق داشتن :
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
- بساز شدن کاری ؛ ساخته شدن . بسامان شدن . برآمدن :
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
- بند و ساز ؛ نیرنگ و ساز. حیله ، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق . نابسامان . رجوع به ساز شود :
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
- ره و ساز ؛ رسم و راه . ساز و رسم . ساز و آئین :
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم .
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
- ساز آوردن کاری را ؛ ساخته شدن برای آن . اقدام بدان کردن .آهنگ آن کارکردن :
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری .
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم .
- ساز برداشتن ؛ کنایه است از ساز افکندن ، ناموزون کردن :
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن :
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
- ساز بودن دماغ ؛ تازه و خوش بودن دماغ .
- ساز بینوائی زدن ؛ گدائی کردن .
- ساز جنگ ؛ سلاح .
- ساز دادن ؛ ساخته کردن و برونق داشتن . رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه ؛ سازره ، زاد. توشه . اسباب سفر.
- ساز سفر ؛ اسباب سفر. زاد. توشه .
- ساز کردن . رجوع به همین ماده شود.
- سازگار ؛ سازوار. موافق . رجوع به همین ماده شود.
- سازگار ؛ تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را ؛ ساخته شدن برای آن . آغاز کردن بدان . آهنگ آن کردن . بدان روی آوردن . بدان اقدام کردن :
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت .
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت .
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت .
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت .
- ساز دیگر گرفتن ؛ شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن . تصمیم دیگر گرفتن . آهنگ بکاری دیگر کردن . ساز دیگر نهادن :
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت .
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت .
- ساز گرمابه ؛ اسباب حمام . رخت حمام .
- ساز گور ؛ زاد و توشه ٔ آخرت . رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر ؛ تجهیزات .
- سازمان ؛ تشکیلات .
- سازمند ؛ ساخته و آماده . رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را ؛ ساز دیگر گرفتن :
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
- ساز و آرایش ؛ ساز و ساخت . ساز و پیرایه .
- ساز و آلت ؛ اسباب و ادوات . وسائل . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین ؛ رسم و راه . راه و روش . ساز و رسم . آئین و ساز :
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست .
- سازواری ؛ سازگاری ، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ ؛ برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه ؛ سازوبنه . اسباب وادوات : و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ساز و پیرایه ؛ ساز و آرایش . رجوع به همین ماده شود.
- سازور ؛ ساخته و بسامان . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم ؛ رسم و راه . ساز و آئین . راه و روش .
- ساز و ساخت آلات و ادوات . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور ؛ ساز وبنه .
- ساز و سرانجام ؛ ساز و سامان .
- ساز و سلاح ؛ ساز و سلیح . اسلحه .
- ساز و سوز ؛ سوز و ساز. تحمل .
- ساز و عُدّت ؛ ساز و سامان .
- ساز و نهاد ؛ وضع و حال . رسم و راه .
- ساز و یراق ؛ اسلحه . رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز ؛ ناموزون . ناهماهنگ :
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش . (گلستان ). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار ؛ ناموافق :
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
- نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله . رجوع به ساز شود.
- همساز ؛ هماهنگ :
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش ، آن برگرفته نوا.
به روز هیچ نبینم ترا به شغل و به ساز
به شب کنی همه کاری بسان خرپیواز.
خباز قاینی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ).
ز گرد سپهبد بپرسید باز
که چون است مهمانت را کار و ساز.
ساقیا برگ طرب ساز که از بلبل و گل
کار و بار چمن امروز به برگ است و به ساز.
|| رونق و روائی . رونق مهم . (برهان ). رونق . (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). آب کار :
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
جاوید عمر باش که عمر از تو یافت ساز
معمار باغ ملک معمرنکو ترست .
|| استعداد. (برهان ) (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ). تجهیزات . عُدَّت . عدة. اُهبَت . ساختگی . ساز و اهبت . ساز و برگ . ساز و عدت . استعداد :
شکسته شدند آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکربیکران .
چنین گفت کای مرد گردنفراز
چنین لشکر گشن و اینگونه ساز.
از این بیش مردان و اینگونه ساز
ندیدم به جائی به عمر دراز.
که من بیگمانم کزین راز ما
وزین در نهان ساختن ساز ما.
به هر صد سواری درفشی دگر
دگرگونه ساز و سلیح و سپر.
هرکه را ساز بود خانه ٔ اورا زیارت کند، و آن را که ساز ندارد نفرمود. (منتخب قابوسنامه ص 20). چون کید به سراندیب بازآمد برگی وسازی عظیم کرد و برفیلان نهاد بانزلی فراوان . (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ). و با ساز عظیم ، هزار رایت ، هر رایتی چندین هزار سوار سوی روم رفت . (مجمل التواریخ و القصص ). چون بدرگاه رسید امداد کرامات و الطاف درباره ٔ او مبذول داشتند و با ساز و اهبتی تمام به سمرقند فرستادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ قدیم ص 86).
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دوبیتی بدست باید کرد.
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود.
- ساز جنگ ، ساز و آرایش جنگ ، ساز رزم ؛ تجهیزات جنگی . آمادگی برای جنگ . عدت :
همه آلت لشکر و ساز جنگ
ببردند نزدیک پور پشنگ .
که زی درگه آیند با ساز جنگ
که داریم آهنگ زی شاه گنگ .
میان دولشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود.
چه از زر، چه از دیبه رنگ رنگ
چه آرایش بزم وچه ساز جنگ .
به «جندان » شد و هر چه باید ز کار
بیاراست از ساز جنگ و حصار.
|| سلاح جنگ را گویند. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سلیح نبرد. (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). سلاح و ادوات جنگ از خود و خفتان و زره و چهارآینه و مانند آن . (برهان ). قنع. قناع :
وز آن جایگه شد به شیر و پلنگ
همان چوب خمّیده ٔ ساز جنگ .
چو سی و سه جنگی ز تخم پشنگ
که ژوبین بدی سازشان روز جنگ .
وزان روی ترکان همه برهنه
برفتند بی ساز و اسب و بنه .
تهمتن بپوشید ساز نبرد
همه پوششش بود یاقوت زرد.
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهرکین پیشباز.
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کز او نه مرد بکار آید و نه اسب و نه ساز.
|| بنه . توشه . ساز و بنه . ساز و بنگاه :
سکندر چو بشنید لشکر براند
پذیره شد و سازش آنجا بماند.
چو لشکرگه بزد بردشت آمل
جهان از سازلشکر گشت پرگل .
|| آلت . ابزار. اسباب . (آنچه امروز بصیغه ٔ جمع بجای مفرد گوئیم ) : یکی از آن [ از اسباب سته ٔ طبیبان ] هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازها، دستکاران [ یعنی آلات جراحان ] . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || اسباب . آلات و ادوات . وسائل . لوازم (مخلفات به اصطلاح امروز) :
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده .
چو بنهاد برنامه بر مهرشاه
بر آراست با ساز نخجیرگاه .
بروز سه دیگر برون رفت شاه
ابا لشکر و ساز نخجیرگاه .
نشست از بر باره بهرامشاه
همی راند با ساز نخجیرگاه .
همه کس رفته از خانه بصحرا
برون برده همان ساز تماشا.
سازی که بابت است به عید اندرون بیار
چیزی که ماه روزه به کارآمدی ببر.
صدق به ، صدق ، مخرقه یله کن
ساز کشتی به بحر در خله کن .
گاه روز او چو بخت من برخاست
ساز گرمابه کرد یک یک راست .
برگ گل در باغ چون خوشتر ز دیگر کارهاست
ساز عیش اندر چمن افزون زهر بار آوریم .
حافظ که سازمجلس عشاق راست کرد
خالی مباد عرصه ٔ این بزمگاه ازو.
می اندر مجلس آصف بنوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ٔ جامت جهان را ساز نوروزی .
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن .
|| مایحتاج . وسائل زندگی . آنچه از مال و سلاح و خوار بار فراهم کنند وقت حاجت را. اسباب و آلات عموماً :
بشهر اندرون هر که درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود.
هم از خوردنیها و هرگونه ساز
که ما را بباید بروز دراز.
چو شاه سمنگان چنان دید باز
ببخشید او را ز هر گونه ساز.
خواسته داری ّو ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین و داد.
مهان پوشش و لشکر و خورد و ساز
بهرمنزلی پیشت آرند باز.
چو بیشت دهد پوشش و خورد و ساز
پس آنگه چو گرگان بدردت باز.
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
زدیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز.
پس موریق ملک روم خسرو را سپاه و ساز و گنج فرستاد و دختر - مریم - را به خسرو داد. (مجمل التواریخ و القصص ص 78). || سامان سفر. (برهان ). مهمات سفر و لوازم طریق . (شعوری ). اسباب سفر. ساختگی سفر. زاد. توشه عتاد. ساز سفر، ساز راه ، ساز ره :
گفت خیز اکنون توساز ره بسیچ
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ .
چو آمد همه ساز رفتن بجای
شب آمد به تن راست کردند رای .
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبک سیر و ستوران گرانبار.
نه با تو زینت خانه ، نه با تو ساز سفر
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام .
من به نظاره ٔ جنگ آیم و از بخشش تو
مر مرا باره پدید آید و ساز سفری
میر مرساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری .
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش .
چون رسول از مکه بیامد، جماعتی که ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند مشرکان ایشان را عذاب کردند. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 2 ص 9).
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکرة الاولیاء عطار).
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ .
|| خواسته . نعمت . مال و اسباب :
از ساز مرا خیمه چو هنگامه ٔ مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه ٔ فرخار.
پدر مرا و شما را بدین زمین بگذاشت
جدا فکند مرا با شما زخان و زمان
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .
|| تجمل و دستگاه . دم و دستگاه :
شهنشاه بافرّ و اورنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز.
نگه کرد از آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز و آن دستگاه .
به آئین شاهان مر او را به ناز
همی داشتندی بهر گونه ساز.
به دل نیک تو داده ست خداوند به تو
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز.
سرائی را که در وی یک زمانیم
در او جویای ساز جاودانیم .
ره اسب و آرایش بزم و ساز
زهرسان که دارد شه سرفراز
تو زانسان میاور ز کار آگهی
که باشد برابر نشاید رهی .
رستم او را [ بهمن بن اسفندیار را ] با همه سازهاء شاهانه پیش گشتاسف فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ).
عیدت خجسته باد و تو اندر خجستگی
آئین عید ساخته و ساز عیدوار.
بدربن حسنویه در عهد ایشان اموال بسیار و ساز و تجمل فراوان . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ سنگی ص 384). با اموال بسیار و تجمل فراوان و زینت و ساز پادشاهانه او را روانه کرد، در شهور سنه ٔ 408. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 396).
مملکت دارم و خزینه و ساز
کی بدین یک درم مراست نیاز.
|| یراق اسب . (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). ساخت :
صد از جعدمویان زرین کمر
صداسب گرانمایه باساز زر.
زینت و ساز اسب من کردی
زانچه شاهان از آن کنند افسر.
بدین سان ساز اسب و جامه ٔ مرد
چو نیلوفر کبود و نام او زرد.
ده غلام ترک با اسب و ساز، و خادمی و ده هزار دینار و صد پاره جامه ٔ قیمتی از هر رنگی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
همه باساز پرگوهر بسان چرخ با کوکب
پر از پروین پر از صرفه پر از شعری پر از کیوان .
- گوهرین ساز ؛ یراق گوهرین :
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بیجاده جام .
|| جامه . رخت . لباس :
پیش خسرو روز خدمت چون خزان اندر شوند
باز گردند از فراوان ساز نیکو چون بهار.
|| زینت و زیور :
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار.
در حال بندویه پرویز را گفت جامه و ساز خویش مراده . (فارسنامه ٔابن البلخی چ اروپا ص 101). || هدیه و خلعت . جامه ای که به هدیه و خلعت دهند. ساخت :
بسی هدیه و ساز و چندین نثار
ببردند نزدیک آن نامدار.
بجز به صلح و به شایستگی و خلعت ساز
بسر همی نتوانست برد با ایشان .
شاهان به وقت بخشش از آن شاه یافته
گه ساز و گه ولایت و گه اسب و گه قبای .
شاه بنواختش به خلعت و ساز
جاودان باد شاه بنده نواز.
|| راه . طریق . طریقه . روش . شیوه . آئین . سلوک . ترتیب . نقشه :
چو رستم بدید آنکه قارن چه کرد
چگونه بود ساز جنگ و نبرد.
برین ساز و چندین فریب و دروغ
برِ مرد سنگی نگیری فروغ .
رده برکشیدند ایرانیان
چنان چون بود ساز جنگ کیان .
بهر چارسو ساخته کارزار
چنان چون بود ساز جنگ و حصار.
بدان سازها جوی هر روز جنگ
که دشمنت را چاره ناید به چنگ .
به سازی دگر جوی هر روز کین
کمین نه نهان و همی بین کمین .
همان طبع گیتی بگشت ای شگفت
جدا هر یکی ساز دیگر گرفت .
هم به ترتیب و ساز روز دگر
خوان نهادند و خوردها بر سر.
نا آمده رفتن این چه ساز است
ناکشته درودن این چه راز است .
|| هیأت . وضع :
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه
هری از پس پشت بهرام دید
همان جای خود تنگ و ناکام دید.
|| سازگاری و تحمل . (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (فرهنگ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه ). سازش . ملائمت طبع. موزونی . مقابل ناساز : چهارم علم موسیقی ، و باز نمودن سبب ساز و ناساز آوازها و نهاد لحنها. (دانشنامه ٔ علائی ).
نباشم زین سپس من با تو همراز
نباشد آب و آتش را بهم ساز.
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
|| موافق و سازوار. (غیاث اللغات ). سازگار و موافق ، و بدین معنی با لفظ بودن مستعمل است . چنانکه گویند: فلان زنجیر با فلان زنجیر ساز است . (آنندراج ) :
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با وی رطل گران توان زد.
بازی عیش مخور سخت تنک حوصله است
فکربیهوده مکن غم به طبیعت ساز است .
و بدین معنی نفی آن به لفظ «نا» کنند. (آنندراج ). || مهمانی . (جهانگیری ). ضیافت و مهمانی . (برهان ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نزل . غذا. خوراک :
سرش را همانگه ز تن باز کرد
دد و دام را از تنش ساز کرد.
به چیز تو او ساز مهمان کند
دل مرده آزاده خندان کند.
|| مکر و حیله و فریب . (جهانگیری ). مکر و حیله و خدعه و فریب . (برهان ). مکر و حیله . (غیاث ). مکرو فریب . (انجمن آرا) (آنندراج ). نیرنگ و ساز. بند و ساز :
نه جشن و نه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام .
امیرا بسوی خراسان نگر
که سوری همی بند و ساز آورد.
ابوالفضل جمعی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 421).
نرگس جادوش به نیرنگ و ساز
خواب سحر بر حدقه ٔ من ببست .
چنان باید انگیخت نیرنگ و ساز
که ما درنیابیم از آن پرده راز.
مثل و مانند. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). مانند. (شرفنامه ). مثل ومانند و شبه و نظیر. (برهان ) . || شکل . (شرفنامه ٔ منیری ) . || نفع. (جهانگیری ) (غیاث اللغات ) (انجمن آرا) (آنندراج ). نفع و فائده . (برهان ) :
شهی که نبود ممکن که در ممالک او
کسی تواند گفتن حکایت بی ساز.
|| چاق و توانا. (غیاث اللغات ) :
عمل داران چو خود را ساز بینند
به معزولان ازین به باز بینند.
رجوع به ساز بودن دماغ شود.
- از ساز افکندن ؛ناساز کردن . از ساز انداختن . بی ساز کردن . ناموزون کردن :
اگر چو عود توام در نفس بخواهی سوخت
مرا ز ساز چه میافکنی بسوز و بساز.
- از ساز شدن ؛ ناساز شدن . از ساز افتادن . ناموزون گردیدن . کوک نبودن . بساز نبودن :
به هیچ گوش نوائی ز خوشدلی نرسد
که شد ز ساز بیکباره ارغنون وفا.
شد از ساز ارغنون عمر و افسوس
کزو بانگ و نوائی برنیاید.
- باساز ؛ بسامان . بساز. ساخته :
همه کار ما سخت باساز بود
به آوردگه گشتن آغاز بود.
- بدساز ؛ ناسازگار. ناموافق . بدخوی :
زری مردک شوم را باز خوان
و را مردم شوم و بدساز خوان .
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از فراز و نشیب .
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هرکسی راز چیست .
که را یار بدمهر و بدساز باشد
نباشد به کام دلش هیچ کاری .
بکوشیدم بسی با بخت بدساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز.
- برگ و ساز ؛ آلات وادوات . رجوع به ساز و برگ شود.
- بساز ؛ کوک کرده (در مورد آلتی از ذوات الاوتار). موزون . هماهنگ . ساخته :
معاشری خوش ورودی بساز میخواهم
که درد خویش بگویم به ناله ٔ بم و زیر.
- || بسامان . برونق . شایسته . بسزا. با ساز و بنه . بادم و دستگاه . ساخته . ساخته و آماده :
زان خجسته سفراین جشن چو باز آمد
سخت خوب آمد و بسیار بسازآمد.
بسزا مدحتی فرستادم
سوی من خلعتی بساز فرست .
در بغل شیشه و در دست قدح در بر چنگ
چشم بد دور که بسیار بساز آمده ای .
- بساز آمدن ؛ بسازشدن . بسامان شدن . ساخته شدن :
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز.
- بساز آوردن دل را ؛ استمالت آن . دلجوئی کردن :
دل پهلو، پسر به ساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
- بساز بودن ؛ ساخته بودن . بسامان بودن .
- بساز داشتن ؛ بسامان داشتن . چنانکه باید داشتن برونق داشتن :
ای پسر جور مکن کارک ما داربساز
به ازین کن نظرو حال من و خویش بهاز.
- بساز شدن کاری ؛ ساخته شدن . بسامان شدن . برآمدن :
چو شد کار خاقان ز قیصر بساز
به لشکر گه خویش برگشت باز.
- بند و ساز ؛ نیرنگ و ساز. حیله ، رجوع به ساز شود.
- بی ساز؛ بی رونق . نابسامان . رجوع به ساز شود :
چون بانگ مؤذن آمد بی ساز شد همه
آن کارهای ما که به آئین و ساز بود.
- ره و ساز ؛ رسم و راه . ساز و رسم . ساز و آئین :
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی و آئین بزم .
نهاد و نشست وره و ساز او
بدان و مرا بررسان راز او.
- ساز آوردن کاری را ؛ ساخته شدن برای آن . اقدام بدان کردن .آهنگ آن کارکردن :
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شدداوری .
اگر بزم اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم .
- ساز برداشتن ؛ کنایه است از ساز افکندن ، ناموزون کردن :
برو از پرده ٔ من ساز بردار
به آهنگ دگر آواز بردار
اگر بر پرده ٔ من کج کنی ساز
شوم بر عاشقی دیگر کنم ناز.
- || برگرفتن ساز. کنایه از آهنگ کاری کردن :
درین منزل بهمت ساز بردار
درین پرده بوقت آواز بردار.
- ساز بودن دماغ ؛ تازه و خوش بودن دماغ .
- ساز بینوائی زدن ؛ گدائی کردن .
- ساز جنگ ؛ سلاح .
- ساز دادن ؛ ساخته کردن و برونق داشتن . رجوع به همین ماده شود.
- ساز راه ؛ سازره ، زاد. توشه . اسباب سفر.
- ساز سفر ؛ اسباب سفر. زاد. توشه .
- ساز کردن . رجوع به همین ماده شود.
- سازگار ؛ سازوار. موافق . رجوع به همین ماده شود.
- سازگار ؛ تسمه ٔ چرمی که بدان چهارپایان را رانند. رجوع به همین ماده شود.
- ساز گرفتن کاری یا جائی را ؛ ساخته شدن برای آن . آغاز کردن بدان . آهنگ آن کردن . بدان روی آوردن . بدان اقدام کردن :
به تخت آمد از جایگاه نماز
سپاهش به رفتن گرفتند ساز.
به پدرود کردن گرفتند ساز
بیابان گرفتند و راه دراز.
چو سه ساله شد ساز میدان گرفت
به پنجم دل شیرمردان گرفت .
شنیدم که ساز شبیخون گرفت
ز بیچارگی ساز افسون گرفت .
وزان جایگه ساز ایران گرفت
دل شیر و چنگ دلیران گرفت .
ببد خیره دل پهلوان زان شگفت
بپرسیدش و ساز رفتن گرفت .
- ساز دیگر گرفتن ؛ شیوه ٔ دیگر در پیش گرفتن . تصمیم دیگر گرفتن . آهنگ بکاری دیگر کردن . ساز دیگر نهادن :
چو این کرده شد ساز دیگر گرفت
یکی چاره ای ساخت نو، ای شگفت .
بگفت این و خود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت .
- ساز گرمابه ؛ اسباب حمام . رخت حمام .
- ساز گور ؛ زاد و توشه ٔ آخرت . رجوع به همین ماده شود.
- ساز لشکر ؛ تجهیزات .
- سازمان ؛ تشکیلات .
- سازمند ؛ ساخته و آماده . رجوع به همین کلمه شود.
- ساز دیگر نهادن کاری را ؛ ساز دیگر گرفتن :
چو این کرده شد ساز دیگر نهاد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد.
- ساز و آرایش ؛ ساز و ساخت . ساز و پیرایه .
- ساز و آلت ؛ اسباب و ادوات . وسائل . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و آئین ؛ رسم و راه . راه و روش . ساز و رسم . آئین و ساز :
عماری به پشت هیونان ببست
چنانچون بود ساز و آئین ببست .
- سازواری ؛ سازگاری ، رجوع به سازوار شود.
- ساز و برگ ؛ برگ و ساز. رجوع به ساز و برگ شود.
- ساز و بنگاه ؛ سازوبنه . اسباب وادوات : و خلقی به شمشیر درآوردند و ساز وبنگاه ایشان به تاراج بردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- ساز و پیرایه ؛ ساز و آرایش . رجوع به همین ماده شود.
- سازور ؛ ساخته و بسامان . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و رسم ؛ رسم و راه . ساز و آئین . راه و روش .
- ساز و ساخت آلات و ادوات . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و سامان . رجوع به همین ماده شود.
- ساز و ستور ؛ ساز وبنه .
- ساز و سرانجام ؛ ساز و سامان .
- ساز و سلاح ؛ ساز و سلیح . اسلحه .
- ساز و سوز ؛ سوز و ساز. تحمل .
- ساز و عُدّت ؛ ساز و سامان .
- ساز و نهاد ؛ وضع و حال . رسم و راه .
- ساز و یراق ؛ اسلحه . رجوع به همین کلمه شود.
- ناساز ؛ ناموزون . ناهماهنگ :
گوئی رگ جان میگسلد زخمه ٔ ناسازش . (گلستان ). رجوع به ناساز شود.
- ناسازگار ؛ ناموافق :
بگسل از خویش و بهر خار که خواهی پیوند
که در این ره زتو ناسازتری نیست ترا.
- نیرنگ و ساز ؛ بند و ساز. مکر و حیله . رجوع به ساز شود.
- همساز ؛ هماهنگ :
خورشید بادف زر همساز زهره شده
این درگرفته خروش ، آن برگرفته نوا.