ساروج
لغتنامه دهخدا
ساروج . (اِ) آهک خاکستر آمیخته . سارو. چارو. صاروج . ساخن . شاروق :
خونشان کرد به خم اندرو پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و درش .
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 131).
ز کندن چو گشتندمردان ستوه
پدید آمد از خاک جائی چو کوه
یکی خانه ای کرده از پخته خشت
به ساروج کرده بسان بهشت .
رجوع به چارو، سارو و صاروج شود.
خونشان کرد به خم اندرو پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و درش .
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 131).
ز کندن چو گشتندمردان ستوه
پدید آمد از خاک جائی چو کوه
یکی خانه ای کرده از پخته خشت
به ساروج کرده بسان بهشت .
رجوع به چارو، سارو و صاروج شود.