سار
لغتنامه دهخدا
سار. (اِ) سر. (برهان ) (جهانگیری ) (شعوری ) (انجمن آرا) (آنندراج ). که به عربی رأس گویند. (برهان ). به این معنی در ترکیبات زیر آمده است : آسیمه سار، سرآسیمه . آسیمه سر. سیمه سار :
من از بهر آن بچه آسیمه سار
همی گردم اندر جهان سوگوار.
- اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد :
نگه کرد شاه آن یلی یال و برز
بکف کوه کوب اژدهاسار گرز.
- اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
- افسار ؛ لغةً بمعنی بر سر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).چیزی را گویند که از چرم و مانند آن سازند در سر اسب و اشتر و امثال آن کنند. (برهان ).
- بادسار ؛ سبکسر. (برهان ).
- خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
چند بگشت این زمانه بر سر من
گشت جهان کرده خنگسار مرا .
- خیره سار ؛ خیره سر :
ای کینه ور زمانه ٔ غدار خیره سار
برخیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
- درسار ؛ سر در.
- سبکسار ؛ سبکسر.
- سپیدسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
این آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم .
- سگسار ؛ مخلوقی است سر او بسر سگ و بدن او به بدن آدمی ماند. (برهان ) (جهانگیری ).
- سیمه سار ؛ سرآسیمه . آسیمه سر. آسیمه سار.
- سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند ازیرا
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.
جز کز سبب دوستی آب جدا نیست
این زرد و سیه سار از آن زرد و سیه سار.
مرا مرغی سیه سار است و گل خوار
گهربار و سخندان در قلمدان .
- شیرسار ؛ شیرسر. گرز شیرسار، گرزی که شبیه سر شیر است :
ور بروی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .
- فرسنگسار ؛ نشانه ٔ سر فرسنگ .
- گاوسار ؛ گاوسر. بشکل سرگاو. گرز گاوسار. گرز گاوسر. (برهان ). آنکه سر گاو دارد :
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار...
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار.
رجوع به گاوسار و گاوسر شود.
- میش سار ؛ میش سر. آنکه سر میش دارد :
کهین تخت را نام بدمیش سار
سرمیش بودی بر او بر نگار.
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست .
و این میش سر همان تخت میش سار است .
یکی تخت پیروزه ٔ میش سار
یکی خسروی تاج گوهرنگار.
- نگونسار ؛ سرازیر. (برهان ) (آنندراج ). سرنگون :
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .
|| در اواخر اسماء، معنی تشکل و تشبه دهد بچیزی . (المعجم شمس قیس ). صورت . شکل . هیأت . چهره . ظاهر. و در ترکیبات زیر آمده است : آدمی سار؛ آدمی صورت . که بظاهر آدمی است :
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
- اژدهاسار ؛ اژدهاشکل . که سری بشکل اژدها دارد.
- اسپ سار ؛ اسپ شکل . که سری بشکل اسب دارد. بروایت عجایب المخلوقات نوعی حیوان است بجزایر چین . رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود.
- پادشاسار (= پادشاه سار) ؛ بهیأت پادشاهان :
آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند
پادشاسار و پیمبرسیرند.
- جرجسار ؛ گرگسار. که بشکل گرگ است .
- خرس سار ؛ که بشکل خرس است .
- زاغ سار ؛ زاغ چهره . بهیأت زاغان :
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
از این زاغ ساران بی آب و سنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
- زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان (موکلان دوزخ ). [ در وصف شمشیر ] :
آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته .
- زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است :
وان بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.
- سگسار ؛ که بشکل سگ است .
- فیل سار ؛ فیل شکل . که بشکل فیل است .
- گرگسار ؛ که بشکل گرگ است .
- مارسار ؛ که بشکل مار است .
|| خوی . خلق . سیرت . صفت . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بدسار ؛ بدخوی . بدسیرت .
- پلنگ سار ؛ پلنگ خوی . آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد :
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک .
- دیوسار ؛ دیوخوی . آنکه خوی دیوان دارد :
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
- نرمسار ؛ نرمخوی . حلیم . بردبار.
- نیکسار ؛ نیکخوی .
|| رنگ ، لون . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- خشینسار ؛ سارِ خشین . ساری که برنگ خشین (کبود مایل به سیاهی ) باشد.
- دیگرسار ؛ برنگ دیگر :
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون .
یکی به دیگر رنگ و یکی به دیگر سار.
|| بوی . عطر. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- عنبرسار ؛ عنبربوی .آنچه بوی عنبر میدهد.
- مشکسار ؛ مشکبوی . آنچه بوی مشک میدهد :
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشکسار و عنبربار.
|| (ادات تشبیه ) شبه و نظیر و مثل و مانند. (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). شبه و مانند. (شعوری ). گونه . گون . وار. چون . سان . وش . آسا. صفت . به این معنی با اسم ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- بادسار ؛ تندرو.(برهان ).
- خاکسار ؛ مانند خاک . (برهان ) (غیاث ). آنکه افتادگی خاک را دارد :
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.
ور ترا با خاکساری سر بصحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری .
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.
- دشت سار ؛ دشت مانند. ماننددشت :
ور خشکی دشت سارت آید پیش
از دیده ٔ خود فرستمت باران .
- دیوسار ؛ مانند دیو. (برهان ) (آنندراج ).
- مارسار ؛ همچون مار، نام ضحاک .
|| وضع. حالت . چگونگی . صفت . و به این معنی با صفت ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- خجل سار ؛ خجل گونه . خجل وار :
به دستار و جبه خجل سارم از تو
درِ عفو بگذار چون سنگ بسته .
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا میگریزم .
- خوارسار ؛ خوارسان . بخواری :
یکی بنده ای من یکی شهریار
برِ بنده من کی شوم خوارسار.
- خیره سار ؛ حیران . بحیرانی :
بگفتش چرا مانده ای خیره سار
چه اندیشه ها بردلت کرد کار.
- دیوانه سار ؛ دیوانه گونه : اگر خواستی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی است مجوی . (قابوسنامه ).
سخت شوریده کار دورانی است
نیک دیوانه سار گیهانی است .
و مالک بن بشر الکندی زره او را [ حسین بن علی علیهما السلام را پس از شهادت ] درپوشید، هم در حال معتوه شد و دیوانه سار گشت . (ترجمه ٔ تاریخ ابن اعثم کوفی ).
- زیرکسار ؛ زیرک گونه . زیرک :
بجود او نرسد دست هیچ زیرک سار
بفضل او نرسد عقل هیچ دانشمند.
ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد
میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار.
مرغ زیرک سار.
- شیفته سار ؛ شیفته گونه . حیران . سرگردان . سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. (لغت فرس اسدی ). رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
|| محل بسیاری و انبوهی چیزها را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). مکان بسیاری . (انجمن آرا). مکان و جای بسیاری و کثرت . (آنندراج ). = ستان . و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بادسار ؛ جائی که بر آن باد فراوان وزد. (آنندراج ).
- برگسار ؛ با برگهای انبوه :
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن ، دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب .
- رودسار ؛ آنجا که رود فراوان دارد.
- سنگسار (آنندراج ) ؛ جای سنگناک :
کنند آن هیونان از آن سنگبار
نمانند خود را در آن سنگسار.
- شاخسار ؛ انبوهی و بسیاری شاخ . (جهانگیری ) (غیاث ) (برهان ) (انجمن آرا).
- شخسار مخفف شاخسار ؛ جای بسیاری و انبوهی درختان . (برهان ) :
بکردار سریشم های ماهی
همی برخاست از شخسار او گل .
- کوهسار ؛ کوههای فراوان . (انجمن آرا).
- نمکسار ؛ محل کثرت و بسیاری نمک . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
|| جا و مقام و محل باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). جای . (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ). بمعنی موضع باشد. (المعجم شمس قیس ).
- بیشه سار ؛آنجا که بیشه باشد.
- خشکسار؛ جای خشک و بی آب :
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران ، گیا بردمید.
- گرمسار ؛ محل گرم ، گرمسیر.
|| جانب . سوی . طرف . زی . جهت . سمت . ناحیه .
- پاسار ؛ در اصطلاح نجاران ، تخته ٔزبرین و زیرین مصراع . رجوع به همین کلمه شود.
- درسار ؛ درگاه . (برهان ).
- رخسار ؛ جانب رخ . و دیباجتان ؛ دو رخسار. (صراح ).
- سرین سار ؛ ناحیه ٔ سرین .
- کتف سار ؛ ناحیه ٔ کتف :
آورد لاَّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
بکتف سار بر آورده زانوان ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.
- کمرسار ؛ جانب کمر.
|| خداوند. صاحب (= مند)، ور :
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش .
- شرمسار ؛ صاحب شرم . شرمدار. (برهان ) (غیاث ).
- مشک سار :
همی برد هر شیر جنگی شکار
گرفته ببر آهوی مشک سار.
|| مخفف سالار. در کلمه ٔ خوانسار که اصل آن خوان سالار بوده است . (برهان ) . || گاهی زاید آید و در چاه سار گاهی معنی ندارد :
چاه ساری ببین خراب شده .
بامداد بسر چاهساری فرود آمدند. پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست . (چهارمقاله ).
- چشمه سار ؛ چشمه :
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید هم چشمه دید.
دوم روز نزد یکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
هم از آب دریا بدریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
- سرنگونسار ؛ سرنگون :
پیشگاه دوست را شاهی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندرآویزی به دار.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .
- شوم سار ؛ شوم :
چنین رفت آن قصه ٔ شوم سار
که من گفتم ای دادگرشهریار.
- کوهسار ؛ کهسار، کوه :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
|| مزید مؤخر اسماء امکنه : جرجسار (= گرگسار). خوانسار . خیسار. سگسار.
من از بهر آن بچه آسیمه سار
همی گردم اندر جهان سوگوار.
- اژدهاسار ؛ که سری مثل اژدها دارد :
نگه کرد شاه آن یلی یال و برز
بکف کوه کوب اژدهاسار گرز.
- اسپ سار ؛ که سری مثل اسب دارد :
نام نوعی حیوان بجزایر چین که تنی مانند تن آدم و سری چون سر اسب دارد .
- افسار ؛ لغةً بمعنی بر سر. (حاشیه ٔ برهان چ معین ).چیزی را گویند که از چرم و مانند آن سازند در سر اسب و اشتر و امثال آن کنند. (برهان ).
- بادسار ؛ سبکسر. (برهان ).
- خنکسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
چند بگشت این زمانه بر سر من
گشت جهان کرده خنگسار مرا .
- خیره سار ؛ خیره سر :
ای کینه ور زمانه ٔ غدار خیره سار
برخیره تیره کرده بما بر تو روزگار.
- درسار ؛ سر در.
- سبکسار ؛ سبکسر.
- سپیدسار ؛ سپیدسر. سر سپید :
این آسیا دوان و درو من نشسته پست
ایدون سپیدسار درین آسیا شدم .
- سگسار ؛ مخلوقی است سر او بسر سگ و بدن او به بدن آدمی ماند. (برهان ) (جهانگیری ).
- سیمه سار ؛ سرآسیمه . آسیمه سر. آسیمه سار.
- سیه سار ؛ سیه سر. سر سیاه :
آن زردتن لاغر گل خوار سیه سار
زرد است و ضعیف است و چنین باشد گل خوار
همواره سیه سرش ببرند ازیرا
هم صورت مار است و ببرّند سر مار.
جز کز سبب دوستی آب جدا نیست
این زرد و سیه سار از آن زرد و سیه سار.
مرا مرغی سیه سار است و گل خوار
گهربار و سخندان در قلمدان .
- شیرسار ؛ شیرسر. گرز شیرسار، گرزی که شبیه سر شیر است :
ور بروی آسمان داری تو گرز شیرسار
شیر گردون را مطیع شیر شادروان کنی .
- فرسنگسار ؛ نشانه ٔ سر فرسنگ .
- گاوسار ؛ گاوسر. بشکل سرگاو. گرز گاوسار. گرز گاوسر. (برهان ). آنکه سر گاو دارد :
چنین داد پاسخ ورا پیشکار
که مهمان ابا گرزه ٔ گاوسار...
بچنگ اندرون گرزه ٔ گاوسار
بسان هیونی گسسته مهار.
رجوع به گاوسار و گاوسر شود.
- میش سار ؛ میش سر. آنکه سر میش دارد :
کهین تخت را نام بدمیش سار
سرمیش بودی بر او بر نگار.
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست .
و این میش سر همان تخت میش سار است .
یکی تخت پیروزه ٔ میش سار
یکی خسروی تاج گوهرنگار.
- نگونسار ؛ سرازیر. (برهان ) (آنندراج ). سرنگون :
چو بت ز کعبه نگونسار بر زمین افتند
به پیش قبله ٔ رویت بتان فرخاری .
|| در اواخر اسماء، معنی تشکل و تشبه دهد بچیزی . (المعجم شمس قیس ). صورت . شکل . هیأت . چهره . ظاهر. و در ترکیبات زیر آمده است : آدمی سار؛ آدمی صورت . که بظاهر آدمی است :
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
- اژدهاسار ؛ اژدهاشکل . که سری بشکل اژدها دارد.
- اسپ سار ؛ اسپ شکل . که سری بشکل اسب دارد. بروایت عجایب المخلوقات نوعی حیوان است بجزایر چین . رجوع به همین کلمه در لغت نامه شود.
- پادشاسار (= پادشاه سار) ؛ بهیأت پادشاهان :
آدمی نَفْس و ملایک نَفَسند
پادشاسار و پیمبرسیرند.
- جرجسار ؛ گرگسار. که بشکل گرگ است .
- خرس سار ؛ که بشکل خرس است .
- زاغ سار ؛ زاغ چهره . بهیأت زاغان :
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
از این زاغ ساران بی آب و سنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
- زبانی سار ؛ بهیأت زبانیان (موکلان دوزخ ). [ در وصف شمشیر ] :
آن روض دوزخ بار بین ، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین ، آهنگ اعدا داشته .
- زنگی سار ؛ که بشکل زنگیان است :
وان بیابانیان زنگی سار
دیومردم شدند و مردم خوار.
- سگسار ؛ که بشکل سگ است .
- فیل سار ؛ فیل شکل . که بشکل فیل است .
- گرگسار ؛ که بشکل گرگ است .
- مارسار ؛ که بشکل مار است .
|| خوی . خلق . سیرت . صفت . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بدسار ؛ بدخوی . بدسیرت .
- پلنگ سار ؛ پلنگ خوی . آنکه خوی درندگی پلنگ را دارد :
با من پلنگ سارک و روباه طبعک است
آن خوک گردنک سگک دمنه گوهرک .
- دیوسار ؛ دیوخوی . آنکه خوی دیوان دارد :
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمیزاده ٔ دیوسار.
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار.
- نرمسار ؛ نرمخوی . حلیم . بردبار.
- نیکسار ؛ نیکخوی .
|| رنگ ، لون . در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- خشینسار ؛ سارِ خشین . ساری که برنگ خشین (کبود مایل به سیاهی ) باشد.
- دیگرسار ؛ برنگ دیگر :
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون .
یکی به دیگر رنگ و یکی به دیگر سار.
|| بوی . عطر. و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- عنبرسار ؛ عنبربوی .آنچه بوی عنبر میدهد.
- مشکسار ؛ مشکبوی . آنچه بوی مشک میدهد :
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشکسار و عنبربار.
|| (ادات تشبیه ) شبه و نظیر و مثل و مانند. (برهان ) (انجمن آرا) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ). شبه و مانند. (شعوری ). گونه . گون . وار. چون . سان . وش . آسا. صفت . به این معنی با اسم ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- بادسار ؛ تندرو.(برهان ).
- خاکسار ؛ مانند خاک . (برهان ) (غیاث ). آنکه افتادگی خاک را دارد :
گناه آید از بنده ٔ خاکسار
به امید عفو خداوندگار.
ور ترا با خاکساری سر بصحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری .
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد.
- دشت سار ؛ دشت مانند. ماننددشت :
ور خشکی دشت سارت آید پیش
از دیده ٔ خود فرستمت باران .
- دیوسار ؛ مانند دیو. (برهان ) (آنندراج ).
- مارسار ؛ همچون مار، نام ضحاک .
|| وضع. حالت . چگونگی . صفت . و به این معنی با صفت ترکیب شود. از جمله در کلمات ذیل :
- خجل سار ؛ خجل گونه . خجل وار :
به دستار و جبه خجل سارم از تو
درِ عفو بگذار چون سنگ بسته .
خجل سارم از بس نوا و نوالش
کنون زان نوال و نوا میگریزم .
- خوارسار ؛ خوارسان . بخواری :
یکی بنده ای من یکی شهریار
برِ بنده من کی شوم خوارسار.
- خیره سار ؛ حیران . بحیرانی :
بگفتش چرا مانده ای خیره سار
چه اندیشه ها بردلت کرد کار.
- دیوانه سار ؛ دیوانه گونه : اگر خواستی ترا دیوانه سار نشمرند آنچه نایافتنی است مجوی . (قابوسنامه ).
سخت شوریده کار دورانی است
نیک دیوانه سار گیهانی است .
و مالک بن بشر الکندی زره او را [ حسین بن علی علیهما السلام را پس از شهادت ] درپوشید، هم در حال معتوه شد و دیوانه سار گشت . (ترجمه ٔ تاریخ ابن اعثم کوفی ).
- زیرکسار ؛ زیرک گونه . زیرک :
بجود او نرسد دست هیچ زیرک سار
بفضل او نرسد عقل هیچ دانشمند.
ازل همیشه و دیمومت و خلود و ابد
میان هر یک چون فرق کرد زیرک سار.
مرغ زیرک سار.
- شیفته سار ؛ شیفته گونه . حیران . سرگردان . سرگشته : کاتوره ؛ شیفته سار بود. (لغت فرس اسدی ). رجوع به کاتوره دراین لغت نامه شود.
|| محل بسیاری و انبوهی چیزها را گویند. (برهان ) (جهانگیری ). مکان بسیاری . (انجمن آرا). مکان و جای بسیاری و کثرت . (آنندراج ). = ستان . و در ترکیبات زیر به این معنی آمده است :
- بادسار ؛ جائی که بر آن باد فراوان وزد. (آنندراج ).
- برگسار ؛ با برگهای انبوه :
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن ، دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب .
- رودسار ؛ آنجا که رود فراوان دارد.
- سنگسار (آنندراج ) ؛ جای سنگناک :
کنند آن هیونان از آن سنگبار
نمانند خود را در آن سنگسار.
- شاخسار ؛ انبوهی و بسیاری شاخ . (جهانگیری ) (غیاث ) (برهان ) (انجمن آرا).
- شخسار مخفف شاخسار ؛ جای بسیاری و انبوهی درختان . (برهان ) :
بکردار سریشم های ماهی
همی برخاست از شخسار او گل .
- کوهسار ؛ کوههای فراوان . (انجمن آرا).
- نمکسار ؛ محل کثرت و بسیاری نمک . (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ).
|| جا و مقام و محل باشد عموماً. (برهان ) (جهانگیری ) (انجمن آرا). جای . (شرفنامه ٔ منیری ) (شعوری ). بمعنی موضع باشد. (المعجم شمس قیس ).
- بیشه سار ؛آنجا که بیشه باشد.
- خشکسار؛ جای خشک و بی آب :
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران ، گیا بردمید.
- گرمسار ؛ محل گرم ، گرمسیر.
|| جانب . سوی . طرف . زی . جهت . سمت . ناحیه .
- پاسار ؛ در اصطلاح نجاران ، تخته ٔزبرین و زیرین مصراع . رجوع به همین کلمه شود.
- درسار ؛ درگاه . (برهان ).
- رخسار ؛ جانب رخ . و دیباجتان ؛ دو رخسار. (صراح ).
- سرین سار ؛ ناحیه ٔ سرین .
- کتف سار ؛ ناحیه ٔ کتف :
آورد لاَّلی به جوال و به عبایه
از ساحل دریا چو حمالان به کتف سار.
بکتف سار بر آورده زانوان ادبار
به چشم خانه فرورفته دیده از ناهار.
- کمرسار ؛ جانب کمر.
|| خداوند. صاحب (= مند)، ور :
گر حکیمی دروغ سار مباش
با کژ و با دروغ یار مباش .
- شرمسار ؛ صاحب شرم . شرمدار. (برهان ) (غیاث ).
- مشک سار :
همی برد هر شیر جنگی شکار
گرفته ببر آهوی مشک سار.
|| مخفف سالار. در کلمه ٔ خوانسار که اصل آن خوان سالار بوده است . (برهان ) . || گاهی زاید آید و در چاه سار گاهی معنی ندارد :
چاه ساری ببین خراب شده .
بامداد بسر چاهساری فرود آمدند. پس ابوعلی تقویم برگرفت و بنگریست . (چهارمقاله ).
- چشمه سار ؛ چشمه :
بنزدیکی چشمه ساری رسید
هم آب روان دید هم چشمه دید.
دوم روز نزد یکی چشمه سار
رسیدند زی پهلوان سوار.
هم از آب دریا بدریاکنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار.
- سرنگونسار ؛ سرنگون :
پیشگاه دوست را شاهی چو بر درگاه عشق
عافیت را سرنگونسار اندرآویزی به دار.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .
- شوم سار ؛ شوم :
چنین رفت آن قصه ٔ شوم سار
که من گفتم ای دادگرشهریار.
- کوهسار ؛ کهسار، کوه :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
|| مزید مؤخر اسماء امکنه : جرجسار (= گرگسار). خوانسار . خیسار. سگسار.