ساده
لغتنامه دهخدا
ساده . [ دَ / دِ ] (ص ) بی نقش و نگار. (انجمن آرا) (آنندراج ). بی نقش . (شرفنامه ٔ منیری ). مقابل منقش . (برهان ). قماش خالی از نقوش . (شعوری ). بی نگار. اطلس (در فلک اطلس ) بی نقش . که نقش ندارد.مقابل نگارین و منقش و منقوش و گلدار: پرند ساده بود و پرنیان منقش بود. (فرهنگ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) : و از او [ از جالهندر، به هندوستان ] مخمل و جامه های بسیار خیزد ساده و منقش . (حدود العالم ).
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه .
که در گنجهای کهن باز جوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی .
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده .
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده .
صبح را در ردی ساده ٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
جامه ٔصد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
گفتی که حافظ اینهمه نقش و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم .
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی .
دیده ٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود.
|| بی آرایش . بی زینت . بی زیور :
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
همه بوم و دیوار او ساده سنگ .
تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ .
درش بر شبه در و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود.
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند رود بی بر.
ملک ملک ارسلان جهان را
چون باغ بهشت کرد یکسر.
|| غیر زر بفت :
سرا پرده ٔ خسروی زربفت
کشیده بگرد اندرش ساده هفت .
|| بطریق استعاره نظم و نثر خالی از اصطلاحات و عبارات . (شعوری ). || صاف . (انجمن آرا) (آنندراج ). املس . (حبیش تفلیسی ). هموار :
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریای ناپیدا کنار.
بپای باره ٔ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دست ساده حصن حصین .
همه که چنان روشن و ساده بود
که یک میل از و تابش افتاده بود.
و گر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام .
|| سخت هموار. بسیار صاف . لغزان :
چنان بر شد بروی ساده دیوار
چو غرم تیزتک بر شخ کهسار.
گفتند شاها، کوهی است که ساده است چنانکه مرغ بر آنجا نتواند پریدن . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). || بی چین و گره . مقابل جعد و مجعد :
جعد نشان برجبین ساده و بنشین
نغمه کنان زخمه زن چه جعد و چه ساده .
گر در دولت زنی افتاده شو
از گره کار جهان ساده شود.
|| بسیط، مفرد. مقابل مرکب . || آسان ، مقابل مشکل و دشوار. || معمولی . عادی .غیرمهم . غیر متشخص . چون دیگران : کارمند ساده ٔ اداره . عضو ساده ٔ حزب . || خالص . (برهان ). اشیاءخالی از اختلاط. (شعوری ). محض . قح . ناب . بی آمیغ. بی آمیختگی . صرف . قراح ، ضد مضاف . دوستی خالص ، دوستی بی آلایش :
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه .
بدو گفت کامشب تویی باده ده
بطائر همی باده ٔ ساده ده .
از آن عطا که بمن داد اگر بمانده بدی
بسیم ساده در آورد می در و دیوار.
دو شکرداری و تو ساده همیدون شکری
از شکر روزی من زان دو شکرکن شکری .
زلفین جانفزای و خط دلربای تو
این ساده ساج و قیر است آن سوده مشک و بان .
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب .
به اوش و اوز چند از تو خبر شد
که ساده شکری و ناب قندی .
ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را به دو نیم .
گیتی ز فضله ٔدل و دست تو ساخته ست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر.
نرگس خوشبوی دارد زر ساده در دهن
لاله ٔ خود روی دارد مشک سوده در کنار.
|| بی ترشی . بی چاشنی (طعام ). سپید. سفید. که چاشنی ندارد. که ترشی در آن نباشد. آش ساده ، اسپید با. سفیدبا. اسفید باجه . خورش ساده . || مرد بی ریش . (غیاث اللغات ). مقابل ریشدار. (برهان ). بیریش . (انجمن آرا) (آنندراج ). امرد.که ریش نیاورده باشد. جوانی که هنوز موی بر روی نیاورده :
از پسر نردبازداو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم .
|| بی موی . سترده بطبع. سترده با استره و جز آن :
باد گوئی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان ساده دارد درکنار.
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت فرورفت بخواهی ز میان .
مطربی جو به سر خم و تو در پیش بپای
ساقئی با زنخی ساده و جامی بلبان .
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده بپوشید چاه ساده زنخ .
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
پی ... ساده زنخ ... خودرا
بناخن کنی چون ز نخدان ساده .
سر مست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده .
|| تراشیده . سترده . || بی گیاه . (انجمن آرا) (آنندراج ). رت . روت . روده . برهنه . لخت . لوت . || خالی . پاک . پاکیزه . پیراسته . سترده . پرداخته . درویده . عاری :
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود.
هم اندر زمان نرّه چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت .
چو گرشاسب کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی .
برزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی .
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کرد.
این بادیه از کاهلی تست پر ازخار
از خار شودساده اگر گرم برانی .
|| داغ سر. کل . کچل . طاس . تز :
این ساده سرپیر که با پشت دو تاست
دیری است ز هجر استخوانش پیداست .
با پیری و ضعف رگ زدنش از پی چیست
باآن سرساده گیسوانش ز کجاست .
|| مردم بی اندیشه و نادان . (برهان ). ابله و نادان یعنی ساده از نقوش علم و عقل و آن را ساده دل و ساده لوح نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). ساده مرد. ساده لوح . ساده دل . ساده جگر. گول خور. چلمن . په په . پخمه :
ای بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
جان بده در پای عرش و پایه ٔ عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفی .
|| سلیم . سلیم دل . صاف صادق . بی حیله پیله . بی شیله پیله . بی مکر. بی تزویر. که گربز نیست . که حیله و تزویر ندارد. آنکه گربزی در اونباشد و بطبع راستگوی باشد و آنچه در دل دارد بگوید:
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای .
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی در افتاده بود.
|| مخفف ایستاده . (شعوری ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ):
فلک چو ایوان باشد زمین در و چو شهی
به تکیه ارکان در پیش ساده چاکروار .
(از جهانگیری و شعوری و انجمن آرا و آنندراج )
|| (اِ)صحرا. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ). دشت و صحرا و بیابان . (برهان ) :
کشد ابر بر ساده فرش بهار
دمد مشک بر کوه باد شمال .
بنگر اکنون ز بیرم و دیبا
ساده و کوه فرش کرد و ازار .
بی ستونی است با چهار ستون
که برآرد گه دویدن پر.
که تکش کرده ساده را کهسار
گه پیش کرده کوه را کردر.
مسعودسعد (از جهانگیری و شعوری و آنندراج ).
به ساده ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده به پوشید چاه ساده ز نخ .
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
یکی ساده صندوق دیدم سیاه .
که در گنجهای کهن باز جوی
یکی ساده صندوق و مهری بروی .
وان نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده .
بزد اندر خم جام و قدح ساده
برکشید از خم آن جام چو بیجاده .
صبح را در ردی ساده ٔ احرام کشند
تا فلک را سلب کعبه مهیا بینند.
جامه ٔصد رنگ از آن خم صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.
گفتی که حافظ اینهمه نقش و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم .
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی .
دیده ٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود.
|| بی آرایش . بی زینت . بی زیور :
درخت ساده از دینار و از گوهر توانگر شد
کنون با لاله اندر دشت هم بالین و بستر شد.
همه بوم و دیوار او ساده سنگ .
تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ .
درش بر شبه در و بیجاده بود
زمینش همه مرمر ساده بود.
گر باغ بماند ساده بی گل
ور شاخ بماند رود بی بر.
ملک ملک ارسلان جهان را
چون باغ بهشت کرد یکسر.
|| غیر زر بفت :
سرا پرده ٔ خسروی زربفت
کشیده بگرد اندرش ساده هفت .
|| بطریق استعاره نظم و نثر خالی از اصطلاحات و عبارات . (شعوری ). || صاف . (انجمن آرا) (آنندراج ). املس . (حبیش تفلیسی ). هموار :
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریای ناپیدا کنار.
بپای باره ٔ او حصن دشت ساده شود
بصف لشکر او دست ساده حصن حصین .
همه که چنان روشن و ساده بود
که یک میل از و تابش افتاده بود.
و گر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام .
|| سخت هموار. بسیار صاف . لغزان :
چنان بر شد بروی ساده دیوار
چو غرم تیزتک بر شخ کهسار.
گفتند شاها، کوهی است که ساده است چنانکه مرغ بر آنجا نتواند پریدن . (اسکندرنامه ٔ خطی نسخه ٔ سعید نفیسی ). || بی چین و گره . مقابل جعد و مجعد :
جعد نشان برجبین ساده و بنشین
نغمه کنان زخمه زن چه جعد و چه ساده .
گر در دولت زنی افتاده شو
از گره کار جهان ساده شود.
|| بسیط، مفرد. مقابل مرکب . || آسان ، مقابل مشکل و دشوار. || معمولی . عادی .غیرمهم . غیر متشخص . چون دیگران : کارمند ساده ٔ اداره . عضو ساده ٔ حزب . || خالص . (برهان ). اشیاءخالی از اختلاط. (شعوری ). محض . قح . ناب . بی آمیغ. بی آمیختگی . صرف . قراح ، ضد مضاف . دوستی خالص ، دوستی بی آلایش :
بوقت رفتنش از سیم ساده باشد جای
به گاه خفتنش از مشک سوده باشد گاه .
بدو گفت کامشب تویی باده ده
بطائر همی باده ٔ ساده ده .
از آن عطا که بمن داد اگر بمانده بدی
بسیم ساده در آورد می در و دیوار.
دو شکرداری و تو ساده همیدون شکری
از شکر روزی من زان دو شکرکن شکری .
زلفین جانفزای و خط دلربای تو
این ساده ساج و قیر است آن سوده مشک و بان .
در صافی نزاد هیچ صدف
زر ساده نزاد هیچ تراب .
به اوش و اوز چند از تو خبر شد
که ساده شکری و ناب قندی .
ز سیم ساده یکی کوه لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را به دو نیم .
گیتی ز فضله ٔدل و دست تو ساخته ست
در آب ساده گوهر و در خاک تیره زر.
نرگس خوشبوی دارد زر ساده در دهن
لاله ٔ خود روی دارد مشک سوده در کنار.
|| بی ترشی . بی چاشنی (طعام ). سپید. سفید. که چاشنی ندارد. که ترشی در آن نباشد. آش ساده ، اسپید با. سفیدبا. اسفید باجه . خورش ساده . || مرد بی ریش . (غیاث اللغات ). مقابل ریشدار. (برهان ). بیریش . (انجمن آرا) (آنندراج ). امرد.که ریش نیاورده باشد. جوانی که هنوز موی بر روی نیاورده :
از پسر نردبازداو گران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم .
|| بی موی . سترده بطبع. سترده با استره و جز آن :
باد گوئی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان ساده دارد درکنار.
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت فرورفت بخواهی ز میان .
مطربی جو به سر خم و تو در پیش بپای
ساقئی با زنخی ساده و جامی بلبان .
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده بپوشید چاه ساده زنخ .
بساده زنخ میل داری و داری
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده
پی ... ساده زنخ ... خودرا
بناخن کنی چون ز نخدان ساده .
سر مست بتی لطیف ساده
در دست گرفته جام باده .
|| تراشیده . سترده . || بی گیاه . (انجمن آرا) (آنندراج ). رت . روت . روده . برهنه . لخت . لوت . || خالی . پاک . پاکیزه . پیراسته . سترده . پرداخته . درویده . عاری :
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود.
هم اندر زمان نرّه چون ماده گشت
سرش زان سروی سیه ساده گشت .
چو گرشاسب کوپال برداشتی
به میدان کین هیچ نگذاشتی .
برزم ار سوار ار پیاده بدی
زمین از دلیرانش ساده بدی .
سپهبد دل از هر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کرد.
این بادیه از کاهلی تست پر ازخار
از خار شودساده اگر گرم برانی .
|| داغ سر. کل . کچل . طاس . تز :
این ساده سرپیر که با پشت دو تاست
دیری است ز هجر استخوانش پیداست .
با پیری و ضعف رگ زدنش از پی چیست
باآن سرساده گیسوانش ز کجاست .
|| مردم بی اندیشه و نادان . (برهان ). ابله و نادان یعنی ساده از نقوش علم و عقل و آن را ساده دل و ساده لوح نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). ساده مرد. ساده لوح . ساده دل . ساده جگر. گول خور. چلمن . په په . پخمه :
ای بوالفرخج ساده همیدون همه فرخج
نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج .
جان بده در پای عرش و پایه ٔ عرش آن تست
چیست عرش ای ساده جز مقلوب شرع مصطفی .
|| سلیم . سلیم دل . صاف صادق . بی حیله پیله . بی شیله پیله . بی مکر. بی تزویر. که گربز نیست . که حیله و تزویر ندارد. آنکه گربزی در اونباشد و بطبع راستگوی باشد و آنچه در دل دارد بگوید:
فرستاد باید فرستاده ای
درون پر ز مکر و برون ساده ای .
یکی را چو سعدی دلی ساده بود
که با ساده روئی در افتاده بود.
|| مخفف ایستاده . (شعوری ) (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ):
فلک چو ایوان باشد زمین در و چو شهی
به تکیه ارکان در پیش ساده چاکروار .
(از جهانگیری و شعوری و انجمن آرا و آنندراج )
|| (اِ)صحرا. (جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (شعوری ). دشت و صحرا و بیابان . (برهان ) :
کشد ابر بر ساده فرش بهار
دمد مشک بر کوه باد شمال .
بنگر اکنون ز بیرم و دیبا
ساده و کوه فرش کرد و ازار .
بی ستونی است با چهار ستون
که برآرد گه دویدن پر.
که تکش کرده ساده را کهسار
گه پیش کرده کوه را کردر.
مسعودسعد (از جهانگیری و شعوری و آنندراج ).
به ساده ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار.
ز چاه عشق بر آمد دلم بساده چو او
بمشک سوده به پوشید چاه ساده ز نخ .