ساختن
لغتنامه دهخدا
ساختن . [ ت َ ] (مص ) بناء. بناکردن . عمارت . عمارت کردن .برآوردن . پی افکندن . بن افکندن . بنیان :
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
ساختن سیاوش گنگ دژ را. (ازعناوین شاهنامه ).
به ایران پدر را بینداختی
بتوران همی شارسان ساختی .
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مدائن مر ترا ایوان جم سازد.
بر من جهان چو حلقه ٔ ماتم شده ست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم .
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست .
|| درست کردن . تصنیع. صنع. بعمل آوردن ؛ چون ساختن جعبه یا انگشتری را :
فروزنده ٔ او چو مهتر پسر
همی ساخت از بهر او تاج زر.
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
سرو را سبز قبائی بمیان دربندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه .
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم .
چندان سرشک دیده فسردم بدم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم .
دیدم که ملک فقر من از ملک جم به است
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم .
کیمیای عشق او از خون دلها ساختند
عاشقانش در طلب زین روی جانها باختند.
|| ابداع . اختراع .ایجاد. انشاء. نو آوردن . چیزی نو پدید آوردن . چیزی نو نهادن : ساختن بوزرجمهر نرد را و بردن آن را با نامه نزد رای هند. (از عناوین شاهنامه ). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند.(نوروزنامه ). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا آمد،و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه ). حکماء جز این [ شراب ] چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. (نوروزنامه ). || آفریدن . خلق . خلقت . پدید آوردن (در مورد باری تعالی ). بوجود آوردن . از نیست هست کردن :
سر نامه نام جهانبان نوشت
خدائی که او ساخت هر خوب و زشت .
آنکه همی گندم سازد ز خاک
آن نه خدای است که روح شماست .
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند.
خدا ما را برای این نساخته است . || بصورت دیگر در آوردن . تغییر حال دادن بصورت یا به معنی . تبدیل چیزی به چیز دیگر :
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چادله .
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عاذر احیا.
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست .
- از کسی ، کسی (یا چیزی ) ساختن ؛ او را چنان پنداشتن . اورا به صورت وی (یا آن چیز) درآوردن :
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکاره خردی مساز.
|| قراردادن . مقرر داشتن . کردن . تهیه دیدن . مقرر کردن :
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
ز یک روزه دو روزه ره ساختن .
به از اسب کشتن ز بس تاختن .
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند. (نوروزنامه ).
خواجه ٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار ساغر ساختیم .
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
یا شبانگه قصد کردند اختران تب زده
کاسمان طشت و شفق خون ماه نشتر ساختند.
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم .
|| منعقد کردن . منعقد داشتن . تشکیل دادن . بر پای داشتن . ترتیب دادن . پرداختن . فراهم کردن . بزم نهادن . ساختن انجمن ، بزم ، جشن ، حزب ، عروسی یا مجلسی را :
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
بسازیم فردا یکی انجمن
بگوئیم یک باد گر تن بتن .
دل از داوریها بپرداختند
بآئین یکی جشن نوساختند.
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آئین و رسم یونانی .
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب .
و بهر کده ای مهمانی ساخته بودند نیکوتر از دیگر. (تاریخ سیستان ). تا بطاق رسید آنجا مهمانی نیکوتر بساخت و بیست روز او را مهمان داشت . (تاریخ سیستان ).
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
بشاهی سر از چرخ مه بر فراخت .
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بسازندش از این برزن و آن برزن .
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت .
|| آراستن . رونق دادن . مجلس را آراستن . مجلس آرائی کردن . مجلس را گرم کردن :
مجلس بساز ای بهار پدرام
می اندر فکن بیک منی جام .
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی ، باده چرا نیاری .
|| انتظام . سامان دادن :
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن .
|| نواختن . نوازش کردن . دلخوش کردن . دلگرم کردن . بر سر حال آوردن :
دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش
بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
مهر و لطف اوست : این سازنده و آن سازگار.
|| تجهیز. مجهز کردن سپاه وسپاهیان . آراستن سپاه . آمادن . آماده کردن . بسیجیدن .بسغدن . مرتب کردن . تعبیه ٔ لشکر کردن : اسودقیس را سپهسالار کرد و گفت سپاه را بساز تا بحرب ایشان روی . (تاریخ بلعمی ).
پس آزاد گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپیچاب تا رودآب .
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو بلشکر بود سرفراز
عرض رابخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
از آنجا به بست شد و یک چند ببود و سپاه بساخت . (تاریخ سیستان ). و در آن وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آرامدو ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 و چ غنی - فیاض ص 338). غازی ... قریب هزار سوارساخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت . (مجمل التواریخ والقصص ). ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد و با مهتران نامدار. (مجمل التواریخ والقصص ). || معین کردن . تعیین کردن . ترتیب دادن . مهیاکردن . آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را : بجان من که برخیزی ... و بدانجا شوی و چون اندر شوی راست بدانجا شوی که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی . (تاریخ بلعمی ).
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان .
جهاندار چون دید بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان .
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش .
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .
رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است ، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی ).
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر، پایگه ساختی .
|| تهیه کردن . فراهم کردن . مهیاکردن . آمادن . ترتیب دادن زاد و توشه و برگ و هدیه و بخشش را :
زادهمی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و چنگ و چغانه .
پل وراه این لشکرآباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن .
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار.
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همه زر و پیروزه اندر نشاخت .
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی .
باید که پولها [ پُل ها ] را عمارت کنی و برگ بسازی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال .
زینهارتا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری . (کلیله و دمنه ). طلب علم و ساختن توشه ٔ آخرت از مهمات است . (کلیله و دمنه ). کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است : ساختن توشه ٔ آخرت ... (کلیله و دمنه ).
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکرة الاولیاء عطار).
بروی همنفسان برگ عیش ساخته بود
برآنچه ساخته بودیم روزگار نساخت .
|| بسیجیدن کار را. (فرهنگ اسدی ). رو براه کردن . بسامان کردن . راست کردن . سر و صورت دادن . راه انداختن . مرتب و منظم کردن کار را :
بیک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران .
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت .
ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). فرمود [ مسعود ] تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت . (تاریخ بیهقی ص 245). گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت ، که سوی کابل خواهیم رفت . (تاریخ بیهقی ص 283). کار سفر بساز اگر چه ترا
همسایه هست از تو بسی سال مه .
هر کس کار خویش بساختندی و قصه نبشتندی . (نصیحة الملوک غزالی ).
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است .
چنان فرا مینمودکه پسر را می فرستد و کار ساختن پیش گرفت . (جهانگشای جوینی ).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت .
|| پختن . طبخ کردن . تهیه کردن . تهیه دیدن خورش را :
سازمت از بسک ز غاره شبی
برمت دوست وار جاره شبی .
خورش ساز و آرام شان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردنفراز
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش .
بهر منزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی .
و لیث هر چه به سیستان بدست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی . (تاریخ سیستان ). و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان ). رسول ... چون به سرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی ). این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی . (تاریخ بیهقی ). منکیتراک زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد... بنده مثال داده است شوربائی ساختن . (تاریخ بیهقی ). || ترکیب و بدست آوردن دارو. داروسازی : جسم را طبیبان ... اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند و غذاهای آن بسازندتا بصلاح باز آید. (تاریخ بیهقی ). و چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آرد نخود و خندروس سازند وبا انگبین دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
داروی دلخوشی بعدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم .
طبیبی شربت من گرنسازی
ز قند آبی بخون دل بسازم .
|| گستردن (خوان و مانند آنرا) :
یوسف دلها توئی کایت تست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن .
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم اتصال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
|| دوختن :
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازدز ریکاسه کس پوستین .
|| بر افراشتن . زدن خیمه را :
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
و خیمه و ایوان او ساخت . (نوروزنامه ). || تألیف . تصنیف (کتاب ، رساله و مانند آن ) : و نصیحت کردنی در اسباب ملک وتأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت . (تاریخ بیهقی ).
آن مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بدو سیرت دجال .
و در کتابی که پیش از بقراط ساخته اند همی آید که هرگاه که خداوند علت سپرز را شهوت طعام باطل شود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کتابی دیگر میسازند که از عهد پیغمبر (ص ) تا این ساعت انساب و... در آن ایراد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 113). و در این معنی باشباع و اختصار کتب ساخته و پرداخته اند. (راحة الصدور). بعد از آنکه در تصحیح لغات و جمع کتبی که در این فن ساخته اند مبالغه نمود و نسخه های درست و معتمد علیها حاصل کرد. (مقدمه ٔ صحاح الفرس ). || سرودن . برشته ٔ نظم کشیدن : شعری ساخت . || ترتیب دادن . تنظیم کردن . تعبیه کردن قول و آهنگ و نغمه ای را : وی فرموده بود آهنگها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان . (کلیله و دمنه ).
بلبله در غلغل آمد قل قل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند.
|| کشیدن . نگاشتن . نقش کردن :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه در او تمثالها ساخت .
از بسکه بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهره ٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت .
|| نوشتن . تحریر :
بر آشفت و فرمود تا بر حریر
باثرط یکی نامه سازد دبیر.
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود.
گشای ازخرد با سر خامه راز
به افریقی ازمن یکی نامه ساز.
|| گفتن (آفرین ، پاسخ و مانند آن ) :
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
|| تدبیر کردن . چاره کردن :
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست .
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
چه سازی ، چه گوئی ، چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا بهی و مهی .
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندک است این سپاه .
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم .
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .
|| وضع تازه ای ایجاد کردن . پیش آوردن :
چنان سخت یزدان که با او هوا
نشد تند با اختر پادشا.
کسی کو به جنگت نبنددمیان
چنان ساز کز تو نبیند زیان .
این ضعیف بتدریج چنان سازد که در آن ولایت کس روی مفسدی نبیند. (از نامه های مجدالدین بغدادی ).
|| کردن :
مر او را بگفت این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی .
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی .
بر چنبر جهان گذرم بود پیش ازین
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم .
داد لبش چون نمک بوی بنفشه بصبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب .
پیش خواند و بمن سپرد بناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز.
و رجوع به ترکیبات ساختن در همین ماده شود. || در تداول امروز گاهی بمعنی تعمیر کردن در پاره ای ترکیبات چون دوچرخه سازی ، رادیوسازی ، ساعت سازی آید. || جعل .(از منتهی الارب ). تزویر. (از دهار). جعل کردن . از خود درآوردن . سخن بی اساس گفتن . ساختن حکایت یا دروغ یا قصه ای را : سلطان ابوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما باز جوئیم این کار را، و آنچه باید فرمود بفرمائیم . (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 235). و کاربه ایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل اوسزید دل آن خداوند را بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ). و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت . (تاریخ بیهقی ).
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه ٔ شیر و روبه نبود.
|| ساختن (خط...)، تزویر: یزور بحسن خطه علی ابی عبداﷲ ابن مقلة تزویراً لایکاد یفطن له . (یاقوت ). || نمودن . وانمود کردن . فرانمودن . نشان دادن :
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
و چندانکه ابلیس میکوشید ایشان را از راه بدر نمیتوانست بردتا روزی بر شبه گنده پیری بیامد و خویشتن را بدیوانگی ساخت . (قصص الانبیاء جویری ص 187). زن خود را در خواب ساخته بود. (یعنی بخواب زده بود) (کلیله و دمنه ). || (مص ) آماده شدن . مهیاشدن . تهیه . تجهز. تهیه دیدن . تدارک . استعداد. ساختن جنگ یا راه و سفر را : پیغمبر خلق را بفرمود تا بسازید جهاد مشرکان را و نفرمود که از کدام سوی شوم . (تاریخ بلعمی ). سال یازدهم بیماری گران تر شد. او [ پیغمبر ] را خبر آمد که سپاه روم بحد شام اندر بجنبیدند و همه ٔ سپاهها گرد آمدند. و او با آن بیماری مردمان را گرد کرد و بفرمودشان که بسازید تا بشام شوید. (تاریخ بلعمی ). عمر مردمان را گرد کرد و گفت بسازید رفتن شام را، و بعد از سه روز از مدینه بیرون آمد. (تاریخ بلعمی ).
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
بسازید و یکسر بنه برنهید
بر و بوم ایران بدشمن دهید.
که ما پیش از این جنگ را ساختیم
از اندیشه هرگز نپرداختیم .
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگربار.
بر این قرار داده آمد که باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). منهیان بخارا و سمرقند نوشته اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی ص 446). از غزنین اخبار میرسیدکه لشکرها فراز می آید، و جنگ را میسازند. (تاریخ بیهقی ).
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن .
بزرگان چین سر برافراختند
بر شاه چین آمدن ساختند.
عمر خطبه کرد و گفت خدای تعالی پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق گشاده شود، و دین اسلام پذیرند، و حق تعالی وعده ٔ خود خلاف نکند، بسازید جهاد را. (مجمل التواریخ والقصص ). چون این حرب ترک بشنید حرب را بساخت و میان ایشان کارزارها رفت . (مجمل التواریخ والقصص ).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته بکف نامه ٔ ظفر دارد.
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
منادیگر ملک بانگ کردی که بسازید فلان روز را. (نصیحة الملوک غزالی ). شتربه ... جنگ را می ساخت . (کلیله و دمنه ). مسعود از آنجا باز گشت و جنگ را ساخت . (راحة الصدور). راه خدای در چهار چیز است : یکی امن در روزی ... و چهارم ساختن مرگ . (تذکرة الاولیاء عطار).
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
|| آهنگ کردن . عزم کردن . قصدکردن . عزیمت کردن . توجه :
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم .
چنین گفت کاین لشکر رزم ساز
سپردم ترا، راه خوارزم ساز.
از آن پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بدو خواب را.
|| آغازیدن . آغاز نهادن . گرفتن :
... به گرو کرد، نبرد و بماند
ساخت گرستن چو زن نوحه گر.
|| سازگار بودن . سازگاری کردن . سازوار بودن . سازوار آمدن . حسن سلوک داشتن . بر سر مهر بودن . خوشرفتاری کردن . هماهنگ بودن . سازنده بودن . نساختن با کسی ، ناسازگاری کردن :
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی .
ای طبع سازوار چه کردم تو را چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو زان بینی فژغند.
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش بآتش بساخت .
ورایدون که با مانسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان .
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
ایانیاز بمن ساز و مرمرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
جهانا سراسر فسونی و بازی
که بر کس نپائی وبا کس نسازی .
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 377).
اگر با برادر مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدر کار کردی [ بوالعسکر ] هیچ چیز از نعمت از وی دریغ نبودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت . (منتخب قابوسنامه ص 32).
و ایدون بامر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر.
و اکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم .
هر چه او را [ کودک را ] خوش آید، آنچه ممکن گردد که بدو توان داد و پیش او شاید نهاد پیش او آورند و بدو دهند و هر چه او را ناخوش آید از پیش او دور دارند تا خوشخوی گردد و با او همی سازند تا او نیز سازنده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).و با دیگر ملوک طوایف بساخت و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظم داشتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 59).
بساختندچهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
حور با گنده پیرکی سازد.
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله ٔ رنگها بسازی .
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی
وگر نه چند روزی صبر میکن
نه او ماند نه تو نه فخر رازی .
میدانید که شیطان دشمن است ، با او عداوت نمی کنید، بل که با او می سازید و از عیب خود دست نمی دارید. (تذکرة الاولیاء عطار). و هر که را نفس بر او مالک شد ذلیل شد و اول جنابت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش . (تذکرة الاولیاء عطار). بدانکه اخلاص دو بال دارد... یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت . (معارف بهاء ولد).
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز.
به اخلاق با هر که باشد بساز
اگر زیر دست است ، اگر سرفراز.
|| مدارا کردن . مماشات کردن . تحمل کردن :
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیرنیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم .
ما را که ز خوی خود ملال است
باخوی تو ساختن محال است .
چشم از تو برنگیرم گر میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان .
هر که را با گل آشنائی هست
گو برو با جفای خار بساز.
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبودچاره مدار است .
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی .
با گردش زمانه بساز ای همام ، چون
افلاک را به آرزوی ما مسیر نیست .
با درد بساز تا بدرمان برسی . (جامع التمثیل ). زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز . با اخلاق زشت او میسازم . || توافق کردن . توافق داشتن . همداستان شدن در کاری یا در اندیشه ای :
ز هرگونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم .
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بساز و بیارای بزم .
بسازیم با هم به نیک و به بد
نخواهم جز او گر بمن بد رسد.
و گفت من خلاصی شما را اندیشیده ام اگر با من بسازید. گفتند چنین باشد. (قصص الانبیاء جویری ص 179).
با ما بوصال خود شبی چند بساز
کاین عمر نماند بجز از روزی چند.
مرو بهند و برو با خدای خویش بساز
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است ؟
|| تحمل کردن . گردن نهادن . متحمل شدن . بردباری کردن . شکیبائی ورزیدن :
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی .
در چنگ تو همچون نی می نالم و میزارم
بر بوی تو همچون عود میسوزم و میسازم .
چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی .
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی .
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفائی رسد بسور و بساز.
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز.
|| سرکردن . بسر بردن :
قیاس کن که چه حالم بوَد در این ساعت
که در طویله ٔ نامردمم بباید ساخت .
توان از کسی دل بپرداختن .
که دانی که بی او توان ساختن .
|| اکتفا کردن . قناعت کردن . قانع بودم . خرسند بودن . بسنده کردن بچیزی یا با چیزی : دستوری خواه بنده را تا بنشابور باز گردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعا همی گوید.(چهار مقاله ).
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
دل بر سه یک نهادم و با کم بساختم .
بیاد ماه با شیرنگ میساخت
بامید گهر با سنگ میساخت .
این شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ .
بچندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهی دست باز.
در مصطبه ٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زرنیست بسازیم به خشتی .
ای که مهمان منی ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و ناله ٔ جانسوز بساز.
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته .
در محاوره ٔ امروز گویند: با همین مواجب باید ساخت . با یک لقمه نان میسازیم . با همان روزی دو قران می ساخت . || تبانی کردن . قراری پنهان گذاشتن . همدست شدن خاصه در امری نهانی . بموجب قراری مخفی در صدداضرار یا استفاده از ثالثی برآمدن . توطئه کردن . حیله کردن . رو هم ریختن . زد و بند، بند و بست ، ساخت و باخت کردن : بهرام ... گفت ... با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمزرا چنین افتاد که ما با وی کنیم و ملک ازوی بستانیم و باز بهرمز دهیم . (تاریخ بلعمی ).
از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.
احمد دست بر دست زد و گفت : «دهید!» مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر روز دیگر بار نداد و ساخته بودند تا اریارق را فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 225). گفتند باکالیجار خالش [ خال نوشیروان بن منوچهر ] با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص 345).
- ساختن یا نساختن غذائی یا دوائی یا آب و هوای جائی کسی را ؛ ملایم طبع وی بودن و نبودن .موافق طبع و مزاج او بودن یا نبودن . با مزاج او سازوار آمدن یا نیامدن . مفید بودن یا نبودن . گوارا بودن یا نبودن : مردمان آن قبیله ٔ عرب بیامدند و مسلمان شدند و بمدینه بیمار شدند که آب مدینه نساختشان . (تاریخ بلعمی ). هارون بغداد را دوست نداشتی گفتی هوایش بد است و مرا نسازد. (تاریخ بلعمی ).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
دل دانا به هوش خویش نازد
بدی سازد کرا نیکی نسازد.
پیه را چون با گوشت خورند غذا بهتر بود و مردم را بهتر سازد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). در خواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد. (تاریخ بیهقی ).
مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل .
و اراقیت [ ملکه ٔ پریان ] را آن آب [ آب گرم معدنی ] ساخته بود و صحت پیدا آمده . (اسکندرنامه ٔ خطی متعلق به سعید نفیسی ).
عسل محروران را نسازد. گفتند نگفتیم مخور عسل و خربزه با هم نمیسازد؟ گفت حالا که هر دو تا خوب ساخته اند [ همدست شده اند ] که من یکی را از میان بر دارند. (از روزنامه ٔ صور اسرافیل ). || نواختن . ساز زدن . کوک کردن . نواختن آلات موسیقی از ساز و چنگ و رود و عود و نای و ارغنون :
بجای خروش کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ .
گاه گفتی بیا و چنگ بزن
گاه گفتی بیا و رود بساز.
مطربا تو بسازرود نخست
مدحت خواجه ٔ عمید بخوان .
پیشت بپای صد صنم چنگ ساز باد
دشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد.
بوستان عود همی سوزد،تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
اگر ساز و آواست مر خوش ترا
بت رود ساز و می خوشگوار.
ساغر پر کن که برف گون آمدروز
زان باده که لعل هست از آن رنگ آموز
بردار دو عود را و مجلس بفروز
یک عود بساز و آن دگر عود بسوز.
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بساز آن ساز را.
مطرب مجلس بساز زمزمه ٔ عود
ساقی ایوان بسوز مجمره ٔ عود.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی ، چون عودم ار بسوزی .
خادمه ٔ عودسوز مطربه ٔ عودساز
شمعنه و عودسوز، چنگ زن و عودساز.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر.
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران راچه شد.
در زوایای طربخانه ٔ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره بآهنگ سماع .
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا میسازد.
در یادداشتهای علامه محمد قزوینی آمده : «عجالةً نمیدانم مصدر این فعل بمعنی ساز زدن ساختن است یا سازیدن ». (در آنجا 9 بیت بشاهد آمده که در فوق نقل گردید). رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 140 شود. گوئیم قطع نظر از اینکه ساختن باکثر معانی بصورت سازیدن بکار رفته بمعنی مورد بحث نیز بصورت ساختن در صیغه های ماضی ونعت مفعولی دیده شده است :
پس اندر، ز رامشگران دو هزار
همه ساخته رود روز شکار.
برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب ؟
|| نواختن آهنگ ، نغمه ، نوا. صوتی را اجرا کردن :
چنان چون بیاید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
بسازای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مست است کز مستی نمیداند رباب از می .
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز.
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی .
- آشتی ساختن ؛ آشتی کردن . صلح کردن :
ز بدخواه ، در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن .
- آفرین ساختن ؛ آفرین گفتن . آفرین کردن :
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
- التجا ساختن ؛ پناه بردن : ومنهزم بشهر آمدن و التجا ساختن بخدمت خداوند ملک معظم . (تاریخ سیستان ). برادر مهتر او فیروز بپادشاه هیتال التجا ساخت . (تاریخ گزیده چاپ عکسی ص 114).
- انجمن ساختن ؛ فراهم آوردن کسان ، گرد آوردن کسان . انجمن کردن :
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
- بار ساختن ؛ بار کردن : این گندم را بر دراز گوش بارساز و بطرف شهر بخارا روان شو. (انیس الطالبین بخاری ص 177). خواجه فرمودند درازگوشان بار سازید، درویشان گفتند هوا قوی گرم است . (انیس الطالبین ص 168).
- با هم ساختن و بهم ساختن و یک با دیگر ساختن ؛ بصلح و آشتی زیستن . سازگاری داشتن :
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش .
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت .
- || همدست شدن . اتفاق کردن :
هر آنکس که با او بهم ساختند
ز آزرم ما دل بپرداختند
بداندیش و بدکار و بدگوهرند
بدین پادشاهی نه اندر خورند.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من وساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم .
- || چیزی را قرارداد و مرسوم کردن : مردمان این صناعت یک با دیگر بساختند که هر دائره ای خواهی بزرگ باش و خواهی خرد، محیط او گرد بر گرد بسیصدو شصت بخش راست ببخشند و آن بخشها را بمعدل النهار ازمان خوانند. (التفهیم ص 73).
- || با هم تبانی کردن ضد ثالثی :موش و گربه چون بهم سازند وای بدکان بقال .
- بساختن ؛ به تمام معانی ساختن آید:
- برساختن ؛ آماده شدن :
که برساز کامد گه رفتنت
سر آمد نژندی و ناخفتنت .
که برساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و از تاختن نغنوی .
- || آماده کردن :
... چو بر تیزرو بارگی بر نشست
زمان تا زمان زینش برساختی .
همی گرد گیتیش برتاختی .
- || آهنگ کردن :
چو از کین ایرج بپرداختند
بخون منوچهر برساختند.
- || آغاز کردن . براه انداختن :
طلایه چو دیدش سبک تاختند
بیک جای پیکار برساختند.
زبر پر طاوس بفراختی
ببانگ آمدی جلوه برساختی .
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و ناله برساختند.
قارون صفتان که با من از کین
برساخته اند جنگ قارن .
- بهانه ساختن ؛ بهانه جستن :
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد.
- پاره ساختن ؛ پاره کردن : اینها [ هندوانه ها ] را پاره ساز که خورندگان میرسند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
- پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن . جواب دادن :
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
- پاک ساختن ؛ پرداختن . خالی کردن :
زفرزند تو باشد آن پاکدین
ز ضحاک او پاک سازد زمین .
- جای ساختن ؛ جای گزیدن :
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای .
- || جای ساختن ؛ جای دادن :
ز شادی ساختش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای .
- جنگ ساختن ؛ جنگ راه انداختن . جنگ ساز کردن :
بیکی زخم طپانچه که بدان روی کریه
بزدم ، جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغاز؟
دگر گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد بتیر و کمان .
اگر جنگ سازیم با خشنواز
شود کار بی سود بر ما دراز.
- چاره ساختن ؛ تدبیر کردن . تدبیری اندیشیدن :
ازآن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن .
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
- حرب ساختن ؛ جنگ کردن :
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
- حیلت ساختن ؛ حیله کردن . چاره کردن :
چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی ).
با دهر که با تو حیله ها سازد
ای غره شده چرا همی سازی .
- در ساختن ؛ سازگاری کردن :
تا سرینت با میان در ساخته ست
کوهی از موئی روان آویخته .
بر در هر کس چوصبا درمتاز
با دم هرخس چو هوا درمساز.
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار.
ساختن سیاوش گنگ دژ را. (ازعناوین شاهنامه ).
به ایران پدر را بینداختی
بتوران همی شارسان ساختی .
در آن کشور که تو خواهی ترا باغ ارم سازد
چو ایوان مدائن مر ترا ایوان جم سازد.
بر من جهان چو حلقه ٔ ماتم شده ست از آنک
ملکی برون ز مملکت جم بساختم .
دل ای رفیق در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آیین کاروانی نیست .
|| درست کردن . تصنیع. صنع. بعمل آوردن ؛ چون ساختن جعبه یا انگشتری را :
فروزنده ٔ او چو مهتر پسر
همی ساخت از بهر او تاج زر.
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز سازند ما را گران .
سرو را سبز قبائی بمیان دربندند
بر سر نرگس تر سازند از زر کلاه .
میوه و گل از معانی سازم همه
وز لفظهای خوب درختان کنم .
چندان سرشک دیده فسردم بدم کزو
عقدی برای گردن عالم بساختم .
دیدم که ملک فقر من از ملک جم به است
زر وام کردم از رخ و خاتم بساختم .
کیمیای عشق او از خون دلها ساختند
عاشقانش در طلب زین روی جانها باختند.
|| ابداع . اختراع .ایجاد. انشاء. نو آوردن . چیزی نو پدید آوردن . چیزی نو نهادن : ساختن بوزرجمهر نرد را و بردن آن را با نامه نزد رای هند. (از عناوین شاهنامه ). دیوان را مطیع خویش گردانید و بفرمود تا گرمابه ساختند.(نوروزنامه ). اکنون پیدا کنیم که انگور از کجا آمد،و می چگونه ساخته اند. (نوروزنامه ). حکماء جز این [ شراب ] چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. (نوروزنامه ). || آفریدن . خلق . خلقت . پدید آوردن (در مورد باری تعالی ). بوجود آوردن . از نیست هست کردن :
سر نامه نام جهانبان نوشت
خدائی که او ساخت هر خوب و زشت .
آنکه همی گندم سازد ز خاک
آن نه خدای است که روح شماست .
هر کسی را بهر کاری ساختند
میل آنرا در دلش انداختند.
خدا ما را برای این نساخته است . || بصورت دیگر در آوردن . تغییر حال دادن بصورت یا به معنی . تبدیل چیزی به چیز دیگر :
همی بوستان سازی از دشت او
چمنهاش پر لاله و چادله .
چگونه ساخت از گل مرغ عیسی
چگونه کرد شخص عاذر احیا.
آنکه از دشمنان نسازد دوست
فلک از دوستان دشمن اوست .
- از کسی ، کسی (یا چیزی ) ساختن ؛ او را چنان پنداشتن . اورا به صورت وی (یا آن چیز) درآوردن :
چنین گفت کای مهتر سرفراز
ز من کودک شیرخواره مساز.
چنین پاسخ آورد بهرام باز
که از من تو بیکاره خردی مساز.
|| قراردادن . مقرر داشتن . کردن . تهیه دیدن . مقرر کردن :
به چاه سیصد باز اندرم من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصد باز.
ز یک روزه دو روزه ره ساختن .
به از اسب کشتن ز بس تاختن .
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند. (نوروزنامه ).
خواجه ٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار ساغر ساختیم .
سرمه ٔ دیده ز خاک در احمد سازند
تا لقای ملک العرش تعالی بینند.
یا شبانگه قصد کردند اختران تب زده
کاسمان طشت و شفق خون ماه نشتر ساختند.
دشمنان را ز خون کفن سازیم
دوستان را قبای فتح دهیم .
|| منعقد کردن . منعقد داشتن . تشکیل دادن . بر پای داشتن . ترتیب دادن . پرداختن . فراهم کردن . بزم نهادن . ساختن انجمن ، بزم ، جشن ، حزب ، عروسی یا مجلسی را :
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
بسازیم فردا یکی انجمن
بگوئیم یک باد گر تن بتن .
دل از داوریها بپرداختند
بآئین یکی جشن نوساختند.
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آئین و رسم یونانی .
مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب .
و بهر کده ای مهمانی ساخته بودند نیکوتر از دیگر. (تاریخ سیستان ). تا بطاق رسید آنجا مهمانی نیکوتر بساخت و بیست روز او را مهمان داشت . (تاریخ سیستان ).
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
بشاهی سر از چرخ مه بر فراخت .
همه شادی و طرب جوید و مهمانی
که بسازندش از این برزن و آن برزن .
شنیدم که جشنی ملوکانه ساخت
چو چنگ اندر آن بزم خلقی نواخت .
|| آراستن . رونق دادن . مجلس را آراستن . مجلس آرائی کردن . مجلس را گرم کردن :
مجلس بساز ای بهار پدرام
می اندر فکن بیک منی جام .
مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز
که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار.
گر مرا بخت مساعد بود از دولت میر
همچنان شب که گذشته ست شبی سازم باز.
ای لعبت حصاری شغلی دگر نداری
مجلس چرا نسازی ، باده چرا نیاری .
|| انتظام . سامان دادن :
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن .
|| نواختن . نوازش کردن . دلخوش کردن . دلگرم کردن . بر سر حال آوردن :
دوستان و دشمنان را آب و آتش فعل باش
بدسگالان را بسوز و نیکخواهان را بساز.
مهر و لطف اوست : این سازنده و آن سازگار.
|| تجهیز. مجهز کردن سپاه وسپاهیان . آراستن سپاه . آمادن . آماده کردن . بسیجیدن .بسغدن . مرتب کردن . تعبیه ٔ لشکر کردن : اسودقیس را سپهسالار کرد و گفت سپاه را بساز تا بحرب ایشان روی . (تاریخ بلعمی ).
پس آزاد گشتاسب شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز.
یکی لشکری ساخت افراسیاب
ز دشت سپیچاب تا رودآب .
بدو گفت موبد که لشکر بساز
که خسرو بلشکر بود سرفراز
عرض رابخوان تا بیارد شمار
که چند است مردم که آید بکار.
از آنجا به بست شد و یک چند ببود و سپاه بساخت . (تاریخ سیستان ). و در آن وقت ملطفه ها رسید از منهیان بخارا که علی تکین البته نمی آرامدو ژاژ میخاید و لشکر میسازد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343 و چ غنی - فیاض ص 338). غازی ... قریب هزار سوارساخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 234). کاوس را خدمت همی کرد، تا رستم سپاه ساخت و برفت . (مجمل التواریخ والقصص ). ملک حبشه بگریست از آن کار و قرب هفتاد هزار مرد بساخت و سوی یمن فرستاد و با مهتران نامدار. (مجمل التواریخ والقصص ). || معین کردن . تعیین کردن . ترتیب دادن . مهیاکردن . آماده کردن جایگاه و پایگاه و نشستنگاه را : بجان من که برخیزی ... و بدانجا شوی و چون اندر شوی راست بدانجا شوی که بهر من ساخته اند و آنجا بنشینی . (تاریخ بلعمی ).
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان .
جهاندار چون دید بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان .
وزان پس بپرسید و بنواختش
یکی نامور جایگه ساختش .
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .
رسولدار رسول را بسرائی که ساخته بودند فرود آورد. (تاریخ بیهقی ). خواجه گفت ماوراءالنهر ولایتی بزرگ است ، سامانیان که امراء خراسان بودند حضرت خود آنجای ساختند. (تاریخ بیهقی ).
بدادی سبک داد و بنواختی
وز اندازه بر، پایگه ساختی .
|| تهیه کردن . فراهم کردن . مهیاکردن . آمادن . ترتیب دادن زاد و توشه و برگ و هدیه و بخشش را :
زادهمی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و چنگ و چغانه .
پل وراه این لشکرآباد کن
علف ساز و از تیغ ما یاد کن .
همه هدیه ها ساختند و نثار
ز دینار و ز گوهر شاهوار.
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همه زر و پیروزه اندر نشاخت .
از پی ساختن بخشش ما
خویشتن پیش بلا کرده سپر.
بسی هدیه ٔ گونه گون ساختند
بپوزش بر پهلوان تاختند.
اندر سفری بساز توشه
یاران تو رفته اند بی مر.
جز زاد ساختن را از بهر راه عقبی
هشیار و پیش بین را هرگز بکار نائی .
باید که پولها [ پُل ها ] را عمارت کنی و برگ بسازی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 98).
گر بزرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال .
زینهارتا در ساختن توشه ٔ آخرت تأخیر جایز نشمری . (کلیله و دمنه ). طلب علم و ساختن توشه ٔ آخرت از مهمات است . (کلیله و دمنه ). کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است : ساختن توشه ٔ آخرت ... (کلیله و دمنه ).
اینجا مساز عیش که بس بینوا بود
در قحط سال کنعان دکان نانوا.
میدانید که مرگ هست و ساز مرگ نمیسازید. (تذکرة الاولیاء عطار).
بروی همنفسان برگ عیش ساخته بود
برآنچه ساخته بودیم روزگار نساخت .
|| بسیجیدن کار را. (فرهنگ اسدی ). رو براه کردن . بسامان کردن . راست کردن . سر و صورت دادن . راه انداختن . مرتب و منظم کردن کار را :
بیک هفته سالار هاماوران
همی ساخت آن کار با مهتران .
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان .
همه کار ایران و توران بساخت
بگردون کلاه مهی برفراخت .
ایشان بازگشتند و کارها ساختن گرفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 401). فرمود [ مسعود ] تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت . (تاریخ بیهقی ص 245). گفت کارها آنچه مانده است بباید ساخت ، که سوی کابل خواهیم رفت . (تاریخ بیهقی ص 283). کار سفر بساز اگر چه ترا
همسایه هست از تو بسی سال مه .
هر کس کار خویش بساختندی و قصه نبشتندی . (نصیحة الملوک غزالی ).
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است .
چنان فرا مینمودکه پسر را می فرستد و کار ساختن پیش گرفت . (جهانگشای جوینی ).
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت .
|| پختن . طبخ کردن . تهیه کردن . تهیه دیدن خورش را :
سازمت از بسک ز غاره شبی
برمت دوست وار جاره شبی .
خورش ساز و آرام شان ده بخورد
نشاید جز این چاره ای نیز کرد.
چنین گفت ابلیس نیرنگ ساز
که جاوید زی شاه گردنفراز
که فردات زانگونه سازم خورش
کزو باشدت سربسر پرورش .
بهر منزلی ساخته خوردنی
خورشها و گسترده گستردنی .
و لیث هر چه به سیستان بدست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی . (تاریخ سیستان ). و از آن چیزی که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان ). رسول ... چون به سرای فرود آمد نخست خوردنی که ساخته بودند رسولدار مثال داد تا پیش آوردند. (تاریخ بیهقی ). این مرد... آچارها و کامه ها نیکو ساختی . (تاریخ بیهقی ). منکیتراک زمین بوسه داد و گفت خداوند دستوری دهد که بنده علی امروز نزدیک بنده باشد... بنده مثال داده است شوربائی ساختن . (تاریخ بیهقی ). || ترکیب و بدست آوردن دارو. داروسازی : جسم را طبیبان ... اختیار کنند تا هر بیماری که افتد زود آن را علاج کنند و غذاهای آن بسازندتا بصلاح باز آید. (تاریخ بیهقی ). و چون آماس گشاده شود، حسوها از آرد باقلی و کرسنه و آرد نخود و خندروس سازند وبا انگبین دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
داروی دلخوشی بعدم باز رفته به
اکنون که من مفرحی از غم بساختم .
طبیبی شربت من گرنسازی
ز قند آبی بخون دل بسازم .
|| گستردن (خوان و مانند آنرا) :
یوسف دلها توئی کایت تست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن .
درع حکمت پوشم و بی ترس گویم اتصال
خوان فکرت سازم و بی بخل گویم الصلا.
|| دوختن :
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازدز ریکاسه کس پوستین .
|| بر افراشتن . زدن خیمه را :
سراپرده و خیمه ها ساختند
ز نخجیر دشتی بپرداختند.
و خیمه و ایوان او ساخت . (نوروزنامه ). || تألیف . تصنیف (کتاب ، رساله و مانند آن ) : و نصیحت کردنی در اسباب ملک وتأیید آن بر آن جمله که تاریخی بر آن توان ساخت . (تاریخ بیهقی ).
آن مرد که او کتب فتاوی و حیل ساخت
بر صورت ابدال بدو سیرت دجال .
و در کتابی که پیش از بقراط ساخته اند همی آید که هرگاه که خداوند علت سپرز را شهوت طعام باطل شود... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کتابی دیگر میسازند که از عهد پیغمبر (ص ) تا این ساعت انساب و... در آن ایراد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 113). و در این معنی باشباع و اختصار کتب ساخته و پرداخته اند. (راحة الصدور). بعد از آنکه در تصحیح لغات و جمع کتبی که در این فن ساخته اند مبالغه نمود و نسخه های درست و معتمد علیها حاصل کرد. (مقدمه ٔ صحاح الفرس ). || سرودن . برشته ٔ نظم کشیدن : شعری ساخت . || ترتیب دادن . تنظیم کردن . تعبیه کردن قول و آهنگ و نغمه ای را : وی فرموده بود آهنگها ساخته بودند از بهر حواصل گرفتن و دیگر مرغان . (کلیله و دمنه ).
بلبله در غلغل آمد قل قل ای بلبل نفس
تازه کن قولی که مرغان قلندر ساختند.
|| کشیدن . نگاشتن . نقش کردن :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هر گونه در او تمثالها ساخت .
از بسکه بصنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهره ٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت .
|| نوشتن . تحریر :
بر آشفت و فرمود تا بر حریر
باثرط یکی نامه سازد دبیر.
از آن شاد شد پهلوان چون شنود
سوی طنجه شه نامه ای ساخت زود.
گشای ازخرد با سر خامه راز
به افریقی ازمن یکی نامه ساز.
|| گفتن (آفرین ، پاسخ و مانند آن ) :
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
|| تدبیر کردن . چاره کردن :
چه سازیم و درمان این کار چیست
نباید که بر کرده باید گریست .
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
بدانش مگر چاره ٔ جان کنیم .
چه سازی ، چه گوئی ، چه پاسخ دهی
که جفت تو بادا بهی و مهی .
بدان سروران گفت مهراج شاه
چه سازم که بس اندک است این سپاه .
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم .
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست .
|| وضع تازه ای ایجاد کردن . پیش آوردن :
چنان سخت یزدان که با او هوا
نشد تند با اختر پادشا.
کسی کو به جنگت نبنددمیان
چنان ساز کز تو نبیند زیان .
این ضعیف بتدریج چنان سازد که در آن ولایت کس روی مفسدی نبیند. (از نامه های مجدالدین بغدادی ).
|| کردن :
مر او را بگفت این سخن دربدر
که دشمن چه سازد همی با پسر.
نسازم جز از خوبی و راستی
نه اندیشم از کژّی و کاستی .
دلاور بدو گفت اگر بخردی
کسی بی بهانه نسازد بدی .
بر چنبر جهان گذرم بود پیش ازین
تن چون رسن نزار و پر از خم بساختم .
داد لبش چون نمک بوی بنفشه بصبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب .
پیش خواند و بمن سپرد بناز
گفت برخیز و هرچه خواهی ساز.
و رجوع به ترکیبات ساختن در همین ماده شود. || در تداول امروز گاهی بمعنی تعمیر کردن در پاره ای ترکیبات چون دوچرخه سازی ، رادیوسازی ، ساعت سازی آید. || جعل .(از منتهی الارب ). تزویر. (از دهار). جعل کردن . از خود درآوردن . سخن بی اساس گفتن . ساختن حکایت یا دروغ یا قصه ای را : سلطان ابوالحسن عقیلی را و یعقوب دانیال و بوالعلا را که طبیبان خاصه بودند بنزدیک غازی فرستاد که دل مشغول نباید داشت که این بر تو بساختند و ما باز جوئیم این کار را، و آنچه باید فرمود بفرمائیم . (تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 235). و کاربه ایزد عز ذکره بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل اوسزید دل آن خداوند را بر ما مهربان گردانید که بیگناه بودیم و ظاهر گشت وی را آنچه ساخته بودند. (تاریخ بیهقی ). و با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز میکرد و در باب ایشان تلبیسها میساخت . (تاریخ بیهقی ).
گر این قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه ٔ شیر و روبه نبود.
|| ساختن (خط...)، تزویر: یزور بحسن خطه علی ابی عبداﷲ ابن مقلة تزویراً لایکاد یفطن له . (یاقوت ). || نمودن . وانمود کردن . فرانمودن . نشان دادن :
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
و چندانکه ابلیس میکوشید ایشان را از راه بدر نمیتوانست بردتا روزی بر شبه گنده پیری بیامد و خویشتن را بدیوانگی ساخت . (قصص الانبیاء جویری ص 187). زن خود را در خواب ساخته بود. (یعنی بخواب زده بود) (کلیله و دمنه ). || (مص ) آماده شدن . مهیاشدن . تهیه . تجهز. تهیه دیدن . تدارک . استعداد. ساختن جنگ یا راه و سفر را : پیغمبر خلق را بفرمود تا بسازید جهاد مشرکان را و نفرمود که از کدام سوی شوم . (تاریخ بلعمی ). سال یازدهم بیماری گران تر شد. او [ پیغمبر ] را خبر آمد که سپاه روم بحد شام اندر بجنبیدند و همه ٔ سپاهها گرد آمدند. و او با آن بیماری مردمان را گرد کرد و بفرمودشان که بسازید تا بشام شوید. (تاریخ بلعمی ). عمر مردمان را گرد کرد و گفت بسازید رفتن شام را، و بعد از سه روز از مدینه بیرون آمد. (تاریخ بلعمی ).
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند.
بسازید و یکسر بنه برنهید
بر و بوم ایران بدشمن دهید.
که ما پیش از این جنگ را ساختیم
از اندیشه هرگز نپرداختیم .
عشق را باز تازه باید کرد
عاشقی را بساز دیگربار.
بر این قرار داده آمد که باز گردید و بسازید که در این هفته حرکت خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285). منهیان بخارا و سمرقند نوشته اند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند. (تاریخ بیهقی ص 446). از غزنین اخبار میرسیدکه لشکرها فراز می آید، و جنگ را میسازند. (تاریخ بیهقی ).
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین از او آختن .
بزرگان چین سر برافراختند
بر شاه چین آمدن ساختند.
عمر خطبه کرد و گفت خدای تعالی پیغامبر را گفته است که عجم و مشرق گشاده شود، و دین اسلام پذیرند، و حق تعالی وعده ٔ خود خلاف نکند، بسازید جهاد را. (مجمل التواریخ والقصص ). چون این حرب ترک بشنید حرب را بساخت و میان ایشان کارزارها رفت . (مجمل التواریخ والقصص ).
بساز رزم عدو را که از برای ترا
قضا گرفته بکف نامه ٔ ظفر دارد.
زادگان چون رحم بپردازند
سفر مرگ خویش را سازند.
منادیگر ملک بانگ کردی که بسازید فلان روز را. (نصیحة الملوک غزالی ). شتربه ... جنگ را می ساخت . (کلیله و دمنه ). مسعود از آنجا باز گشت و جنگ را ساخت . (راحة الصدور). راه خدای در چهار چیز است : یکی امن در روزی ... و چهارم ساختن مرگ . (تذکرة الاولیاء عطار).
بباید نهان جنگ را ساختن
که دشمن نهان آورد تاختن .
|| آهنگ کردن . عزم کردن . قصدکردن . عزیمت کردن . توجه :
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم .
چنین گفت کاین لشکر رزم ساز
سپردم ترا، راه خوارزم ساز.
از آن پس بسازیم سهراب را
ببندیم یک شب بدو خواب را.
|| آغازیدن . آغاز نهادن . گرفتن :
... به گرو کرد، نبرد و بماند
ساخت گرستن چو زن نوحه گر.
|| سازگار بودن . سازگاری کردن . سازوار بودن . سازوار آمدن . حسن سلوک داشتن . بر سر مهر بودن . خوشرفتاری کردن . هماهنگ بودن . سازنده بودن . نساختن با کسی ، ناسازگاری کردن :
همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بنانج باز بنانج .
خوی تو با خوی من بنیز نسازد
سنگدلی خوی تست و مهر مرا خوی .
ای طبع سازوار چه کردم تو را چه بود
با من همی نسازی و دائم همی ژکی .
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو زان بینی فژغند.
سیاوش سیه را بدانسان بتاخت
تو گفتی که اسبش بآتش بساخت .
ورایدون که با مانسازد جهان
بسازیم ما با جهان جهان .
بدو گفت پیران که با روزگار
بسازد خردیافته مرد کار.
ایانیاز بمن ساز و مرمرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
جهانا سراسر فسونی و بازی
که بر کس نپائی وبا کس نسازی .
ابوطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی چ غنی - فیاض ص 377).
اگر با برادر مخالفت نگرفتی و بساختی و بر فرمان پدر کار کردی [ بوالعسکر ] هیچ چیز از نعمت از وی دریغ نبودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 242). چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت . (منتخب قابوسنامه ص 32).
و ایدون بامر او شد و تقدیرش
با خاک خشک ساخته آب تر.
و اکنون تذرو با من کی سازد
کز عارضین نبشته چو شاهینم .
هر چه او را [ کودک را ] خوش آید، آنچه ممکن گردد که بدو توان داد و پیش او شاید نهاد پیش او آورند و بدو دهند و هر چه او را ناخوش آید از پیش او دور دارند تا خوشخوی گردد و با او همی سازند تا او نیز سازنده شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).و با دیگر ملوک طوایف بساخت و قصد هیچکس نکرد و همگان او را معظم داشتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 59).
بساختندچهار آخشیج دشمن از آن
که رای تست بحق گشته در میان داور.
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.
حور با گنده پیرکی سازد.
چون آب ز روی جان نوازی
با جمله ٔ رنگها بسازی .
اگر دشمن نسازد با تو ای دوست
تو می باید که با دشمن بسازی
وگر نه چند روزی صبر میکن
نه او ماند نه تو نه فخر رازی .
میدانید که شیطان دشمن است ، با او عداوت نمی کنید، بل که با او می سازید و از عیب خود دست نمی دارید. (تذکرة الاولیاء عطار). و هر که را نفس بر او مالک شد ذلیل شد و اول جنابت صدّیقان ساختن ایشان بود با نفس خویش . (تذکرة الاولیاء عطار). بدانکه اخلاص دو بال دارد... یکی دشمن داشتن اهل کفر و ناساختن با اهل معصیت . (معارف بهاء ولد).
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز.
به اخلاق با هر که باشد بساز
اگر زیر دست است ، اگر سرفراز.
|| مدارا کردن . مماشات کردن . تحمل کردن :
دیدم که زخم حادثه مرهم پذیرنیست
با زخم بی حمایت مرهم بساختم .
ما را که ز خوی خود ملال است
باخوی تو ساختن محال است .
چشم از تو برنگیرم گر میکشد رقیبم
مشتاق گل بسازد با خوی باغبانان .
هر که را با گل آشنائی هست
گو برو با جفای خار بساز.
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبودچاره مدار است .
با آنکه خصومت نتوان کرد بساز.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی .
با گردش زمانه بساز ای همام ، چون
افلاک را به آرزوی ما مسیر نیست .
با درد بساز تا بدرمان برسی . (جامع التمثیل ). زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز . با اخلاق زشت او میسازم . || توافق کردن . توافق داشتن . همداستان شدن در کاری یا در اندیشه ای :
ز هرگونه گفتیم و انداختیم
سرانجام یکسر بدین ساختیم .
همان تا کسی دیگر آید برزم
تو با من بساز و بیارای بزم .
بسازیم با هم به نیک و به بد
نخواهم جز او گر بمن بد رسد.
و گفت من خلاصی شما را اندیشیده ام اگر با من بسازید. گفتند چنین باشد. (قصص الانبیاء جویری ص 179).
با ما بوصال خود شبی چند بساز
کاین عمر نماند بجز از روزی چند.
مرو بهند و برو با خدای خویش بساز
بهر کجا که روی آسمان همین رنگ است ؟
|| تحمل کردن . گردن نهادن . متحمل شدن . بردباری کردن . شکیبائی ورزیدن :
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی چون عودم ار بسوزی .
در چنگ تو همچون نی می نالم و میزارم
بر بوی تو همچون عود میسوزم و میسازم .
چو میسوزیم و میسازیم همچون عود در چنگت
چرا ای مطرب مجلس دمی با ما نمی سازی .
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی وگر سوزی .
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
گرت چو شمع جفائی رسد بسور و بساز.
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز.
|| سرکردن . بسر بردن :
قیاس کن که چه حالم بوَد در این ساعت
که در طویله ٔ نامردمم بباید ساخت .
توان از کسی دل بپرداختن .
که دانی که بی او توان ساختن .
|| اکتفا کردن . قناعت کردن . قانع بودم . خرسند بودن . بسنده کردن بچیزی یا با چیزی : دستوری خواه بنده را تا بنشابور باز گردد و وام بگزارد و با آن باقی که بماند همی سازد و دولت قاهره را دعا همی گوید.(چهار مقاله ).
چون با سه شش مجیر ز ایام بیش ماند
دل بر سه یک نهادم و با کم بساختم .
بیاد ماه با شیرنگ میساخت
بامید گهر با سنگ میساخت .
این شکم بی هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد بهیچ .
بچندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهی دست باز.
در مصطبه ٔ عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زرنیست بسازیم به خشتی .
ای که مهمان منی ساغر و مطرب مطلب
هم به این سوز دل و ناله ٔ جانسوز بساز.
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته .
در محاوره ٔ امروز گویند: با همین مواجب باید ساخت . با یک لقمه نان میسازیم . با همان روزی دو قران می ساخت . || تبانی کردن . قراری پنهان گذاشتن . همدست شدن خاصه در امری نهانی . بموجب قراری مخفی در صدداضرار یا استفاده از ثالثی برآمدن . توطئه کردن . حیله کردن . رو هم ریختن . زد و بند، بند و بست ، ساخت و باخت کردن : بهرام ... گفت ... با پرویز جنگ کنیم که او ستمکار است و این همه وی ساخت تا ملک هرمزرا چنین افتاد که ما با وی کنیم و ملک ازوی بستانیم و باز بهرمز دهیم . (تاریخ بلعمی ).
از این ساختن حاجب آگاه شد
بر او کام و آرام کوتاه شد.
احمد دست بر دست زد و گفت : «دهید!» مردی دویست چنانکه ساخته بودند پیدا آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). امیر روز دیگر بار نداد و ساخته بودند تا اریارق را فروگرفته آید. (تاریخ بیهقی ص 225). گفتند باکالیجار خالش [ خال نوشیروان بن منوچهر ] با حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند. (تاریخ بیهقی ص 345).
- ساختن یا نساختن غذائی یا دوائی یا آب و هوای جائی کسی را ؛ ملایم طبع وی بودن و نبودن .موافق طبع و مزاج او بودن یا نبودن . با مزاج او سازوار آمدن یا نیامدن . مفید بودن یا نبودن . گوارا بودن یا نبودن : مردمان آن قبیله ٔ عرب بیامدند و مسلمان شدند و بمدینه بیمار شدند که آب مدینه نساختشان . (تاریخ بلعمی ). هارون بغداد را دوست نداشتی گفتی هوایش بد است و مرا نسازد. (تاریخ بلعمی ).
کرا خرما نسازد خار سازد
کرا منبر نسازد دار سازد.
کسی کش مار شیبا بر جگر زد
ورا تریاک سازد نه طبرزد.
دل دانا به هوش خویش نازد
بدی سازد کرا نیکی نسازد.
پیه را چون با گوشت خورند غذا بهتر بود و مردم را بهتر سازد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). در خواست که مرا دستوری دهد تا بر سر آن ضیعت روم که این هوا مرا نمیسازد. (تاریخ بیهقی ).
مکن بسوخته بر سرکه و نمک که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و صندل .
و اراقیت [ ملکه ٔ پریان ] را آن آب [ آب گرم معدنی ] ساخته بود و صحت پیدا آمده . (اسکندرنامه ٔ خطی متعلق به سعید نفیسی ).
عسل محروران را نسازد. گفتند نگفتیم مخور عسل و خربزه با هم نمیسازد؟ گفت حالا که هر دو تا خوب ساخته اند [ همدست شده اند ] که من یکی را از میان بر دارند. (از روزنامه ٔ صور اسرافیل ). || نواختن . ساز زدن . کوک کردن . نواختن آلات موسیقی از ساز و چنگ و رود و عود و نای و ارغنون :
بجای خروش کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ .
گاه گفتی بیا و چنگ بزن
گاه گفتی بیا و رود بساز.
مطربا تو بسازرود نخست
مدحت خواجه ٔ عمید بخوان .
پیشت بپای صد صنم چنگ ساز باد
دشمنت سال و ماه بگرم و گداز باد.
بوستان عود همی سوزد،تیمار بسوز
فاخته نای همی سازد طنبور بساز.
اگر ساز و آواست مر خوش ترا
بت رود ساز و می خوشگوار.
ساغر پر کن که برف گون آمدروز
زان باده که لعل هست از آن رنگ آموز
بردار دو عود را و مجلس بفروز
یک عود بساز و آن دگر عود بسوز.
وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
ساقی بیار آن جام می مطرب بساز آن ساز را.
مطرب مجلس بساز زمزمه ٔ عود
ساقی ایوان بسوز مجمره ٔ عود.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عود را بساز.
در چنگ آرزویت سوزم چو عود و سازم
چون چنگم ار بسازی ، چون عودم ار بسوزی .
خادمه ٔ عودسوز مطربه ٔ عودساز
شمعنه و عودسوز، چنگ زن و عودساز.
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر.
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران راچه شد.
در زوایای طربخانه ٔ جمشید فلک
ارغنون ساز کند زهره بآهنگ سماع .
سازنده اگر چه ساز نیکو سازد
اما بی ساز ساز چون بنوازد
من آینه ام که می نمایم او را
او خالق من که او مرا میسازد.
در یادداشتهای علامه محمد قزوینی آمده : «عجالةً نمیدانم مصدر این فعل بمعنی ساز زدن ساختن است یا سازیدن ». (در آنجا 9 بیت بشاهد آمده که در فوق نقل گردید). رجوع به یادداشتهای قزوینی ج 3 ص 140 شود. گوئیم قطع نظر از اینکه ساختن باکثر معانی بصورت سازیدن بکار رفته بمعنی مورد بحث نیز بصورت ساختن در صیغه های ماضی ونعت مفعولی دیده شده است :
پس اندر، ز رامشگران دو هزار
همه ساخته رود روز شکار.
برسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب ؟
|| نواختن آهنگ ، نغمه ، نوا. صوتی را اجرا کردن :
چنان چون بیاید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
بسازای بلبل خوشخوان نوائی کان مه مطرب
چنان مست است کز مستی نمیداند رباب از می .
بساز مطرب مجلس نوای سوختگان
که بلبل سحری میکند سماع آغاز.
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
بشعر فارسی صوت عراقی .
- آشتی ساختن ؛ آشتی کردن . صلح کردن :
ز بدخواه ، در آشتی ساختن
بترس از شبیخون و از تاختن .
- آفرین ساختن ؛ آفرین گفتن . آفرین کردن :
به پیش گو پیلتن تاختند
ز شادی بر او آفرین ساختند.
- التجا ساختن ؛ پناه بردن : ومنهزم بشهر آمدن و التجا ساختن بخدمت خداوند ملک معظم . (تاریخ سیستان ). برادر مهتر او فیروز بپادشاه هیتال التجا ساخت . (تاریخ گزیده چاپ عکسی ص 114).
- انجمن ساختن ؛ فراهم آوردن کسان ، گرد آوردن کسان . انجمن کردن :
یکی انجمن ساخت از بخردان
هشیوار و کارآزموده ردان .
- بار ساختن ؛ بار کردن : این گندم را بر دراز گوش بارساز و بطرف شهر بخارا روان شو. (انیس الطالبین بخاری ص 177). خواجه فرمودند درازگوشان بار سازید، درویشان گفتند هوا قوی گرم است . (انیس الطالبین ص 168).
- با هم ساختن و بهم ساختن و یک با دیگر ساختن ؛ بصلح و آشتی زیستن . سازگاری داشتن :
در اندیشید از آن دو یار دلکش
که چون سازد بهم خاشاک و آتش .
در اینان نبندد دل اهل شناخت
که پیوسته با هم نخواهند ساخت .
- || همدست شدن . اتفاق کردن :
هر آنکس که با او بهم ساختند
ز آزرم ما دل بپرداختند
بداندیش و بدکار و بدگوهرند
بدین پادشاهی نه اندر خورند.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من وساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم .
- || چیزی را قرارداد و مرسوم کردن : مردمان این صناعت یک با دیگر بساختند که هر دائره ای خواهی بزرگ باش و خواهی خرد، محیط او گرد بر گرد بسیصدو شصت بخش راست ببخشند و آن بخشها را بمعدل النهار ازمان خوانند. (التفهیم ص 73).
- || با هم تبانی کردن ضد ثالثی :موش و گربه چون بهم سازند وای بدکان بقال .
- بساختن ؛ به تمام معانی ساختن آید:
- برساختن ؛ آماده شدن :
که برساز کامد گه رفتنت
سر آمد نژندی و ناخفتنت .
که برساز تا سوی دشمن شوی
بکوشی و از تاختن نغنوی .
- || آماده کردن :
... چو بر تیزرو بارگی بر نشست
زمان تا زمان زینش برساختی .
همی گرد گیتیش برتاختی .
- || آهنگ کردن :
چو از کین ایرج بپرداختند
بخون منوچهر برساختند.
- || آغاز کردن . براه انداختن :
طلایه چو دیدش سبک تاختند
بیک جای پیکار برساختند.
زبر پر طاوس بفراختی
ببانگ آمدی جلوه برساختی .
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و ناله برساختند.
قارون صفتان که با من از کین
برساخته اند جنگ قارن .
- بهانه ساختن ؛ بهانه جستن :
بهانه همی ساخت بر هفتواد
که دینار بستاند از بدنژاد.
- پاره ساختن ؛ پاره کردن : اینها [ هندوانه ها ] را پاره ساز که خورندگان میرسند. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 104).
- پاسخ ساختن ؛ پاسخ گفتن . جواب دادن :
همه مهتران سر برافراختند
همه پاسخ پادشا ساختند.
- پاک ساختن ؛ پرداختن . خالی کردن :
زفرزند تو باشد آن پاکدین
ز ضحاک او پاک سازد زمین .
- جای ساختن ؛ جای گزیدن :
کیومرث شد بر جهان کدخدای
نخستین به کوه اندرون ساخت جای .
- || جای ساختن ؛ جای دادن :
ز شادی ساختش بر فرق خود جای
که شه را تاج بر سر به که در پای .
- جنگ ساختن ؛ جنگ راه انداختن . جنگ ساز کردن :
بیکی زخم طپانچه که بدان روی کریه
بزدم ، جنگ چه سازی چه کنی بانگ و ژغاز؟
دگر گفت از آن رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد بتیر و کمان .
اگر جنگ سازیم با خشنواز
شود کار بی سود بر ما دراز.
- چاره ساختن ؛ تدبیر کردن . تدبیری اندیشیدن :
ازآن پس یکی چاره ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن .
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
- حرب ساختن ؛ جنگ کردن :
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
چنین حرب سازند مردان مرد.
- حیلت ساختن ؛ حیله کردن . چاره کردن :
چون وی در آخر کار دید که آن دولت به آخر آمده است حیلت آن ساخت که چون گریزد. (تاریخ بیهقی ).
با دهر که با تو حیله ها سازد
ای غره شده چرا همی سازی .
- در ساختن ؛ سازگاری کردن :
تا سرینت با میان در ساخته ست
کوهی از موئی روان آویخته .
بر در هر کس چوصبا درمتاز
با دم هرخس چو هوا درمساز.