زینهار خوردن
لغتنامه دهخدا
زینهار خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خلف پیمان کردن . عهد و پیمان شکستن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نقض عهد کردن . عهد شکستن . پیمان شکستن . (فرهنگ فارسی معین ) :
بر این تخت شاهی مخور زینهار
همی خیره بفریبدت روزگار.
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار.
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار.
- زینهار خوردن باتن خود، زینهار خوردن به جان و تن خود، زینهار خوردن بر تن خویش ؛ خود را در معرض خطر و فنا و نیستی قرار دادن . بخود ستم و ظلم کردن :
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخور با تنت زینهار.
مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زینهار.
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار.
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار.
اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زینهار خورده . (سندبادنامه ص 327).
- زینهار خوردن با جان کسی ؛ زینهار خوردن بر جان کسی . بر وی ستم کردن : این چیست که تو کردی و با جان من زینهار خوردی . (تاریخ بخارا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زینهار خوردن بر جان کسی ؛ اورا به مرگ سپردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چه بازی نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
بدینگونه بر جادویی ساختی .
|| خیانت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). در امانت خیانت کردن :
ز بهر آل پیغمبربخوردم
چنین بر جان مسکین زینهاری .
نخوردم بر ایشان بجان زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر.
... فردا که در شهر آیی زینهار با کسی سخن نگویی وداد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری . (سندبادنامه ص 303).
بر این تخت شاهی مخور زینهار
همی خیره بفریبدت روزگار.
بدو گفت گستهم کای شهریار
به شیرین روانت مخور زینهار.
ای زینهارخوار بدین روزگار
از یار خویشتن که خورد زینهار.
- زینهار خوردن باتن خود، زینهار خوردن به جان و تن خود، زینهار خوردن بر تن خویش ؛ خود را در معرض خطر و فنا و نیستی قرار دادن . بخود ستم و ظلم کردن :
پیاده تو با لشکر نامدار
نتابی مخور با تنت زینهار.
مگر بد سگالد بدو روزگار
به جان و تن خود خورد زینهار.
ز یزدان و از روی من شرم دار
مخور بر تن خویشتن زینهار.
جان تو پادشاها در زینهار حق
بر جان خویش دشمن تو خورده زینهار.
اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زینهار خورده . (سندبادنامه ص 327).
- زینهار خوردن با جان کسی ؛ زینهار خوردن بر جان کسی . بر وی ستم کردن : این چیست که تو کردی و با جان من زینهار خوردی . (تاریخ بخارا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زینهار خوردن بر جان کسی ؛ اورا به مرگ سپردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چه بازی نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
بدینگونه بر جادویی ساختی .
|| خیانت کردن . (فرهنگ فارسی معین ). در امانت خیانت کردن :
ز بهر آل پیغمبربخوردم
چنین بر جان مسکین زینهاری .
نخوردم بر ایشان بجان زینهار
نجستم سپاه و کلاه و سریر.
... فردا که در شهر آیی زینهار با کسی سخن نگویی وداد و ستد نکنی و بر مال خود زینهار نخوری . (سندبادنامه ص 303).