زینهار خواستن
لغتنامه دهخدا
زینهار خواستن . [ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) امان طلبیدن . ملتجی شدن . پناه بردن . التجاء. پناهنده شدن . امان و پناه خواستن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار.
ز شاه کیان خواستندزینهار
فروریختند آلت کارزار.
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
مدارید از او کینه ٔ کارزار.
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار.
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا ز شمشیر تو خواهد زینهار.
بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند و زینهار دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). ما را آواز داد و زینهار خواست و گفتند شهرآکیم است . ما مثال دادیم تا وی را بر اسب گرفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 467). و نامه فرستادند سوی اپرویز، به شرح حال و زینهار خواستند. اپرویز ایشان را زینهار داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از چشم تو چرخ فلک زینهار.
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو شود.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آن زمان زینهار.
ز شاه کیان خواستندزینهار
فروریختند آلت کارزار.
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار
مدارید از او کینه ٔ کارزار.
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار.
موی بر اندام بدخواهت زبان گردد همی
از پی آن تا ز شمشیر تو خواهد زینهار.
بسیار زینهار خواستند تا دستگیر کردند و زینهار دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). ما را آواز داد و زینهار خواست و گفتند شهرآکیم است . ما مثال دادیم تا وی را بر اسب گرفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 467). و نامه فرستادند سوی اپرویز، به شرح حال و زینهار خواستند. اپرویز ایشان را زینهار داد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 103).
ای به گه انتقام همچو حسودت مدام
خواسته از چشم تو چرخ فلک زینهار.
اگر خود شود غرقه در زهر مار
نخواهد نهنگ از وزغ زینهار.
رجوع به زنهار و زینهار و ترکیبهای این دو شود.