زیستن
لغتنامه دهخدا
زیستن . [ ت َ ] (مص ) عمر کردن . ماندن . مقابل مردن . اعاشه . زنده بودن . حیات . حیوة. بقاء. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زندگانی کردن . عمر کردن . (فرهنگ فارسی معین ). معروف . (آنندراج ). زندگانی کردن . عمر کردن . ماندن و بازماندن . تعیش کردن و سال کردن . (ناظم الاطباء). عیش . عیشة. معاش . معیشت . (مجمل اللغة)(یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (منتهی الارب ). معیش . عیشوشة. (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) :
تا کی دَوَم از گِردِ درِتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی .
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان .
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی .
همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست .
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن .
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب .
شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال .
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی .
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانت تو برگیر از میان .
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من .
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
سپاه ترا چاکرم تا زیم
به گردن دوم هر کجا تازیم .
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم .
و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه ٔ زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن .(قابوسنامه ).
ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست
که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر.
انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر.
هرکه ترا دشمن بادا بدرد
و آنکه ترا دوست ، بشادی زیاد.
و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست . (نوروزنامه ). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند.(مجمل التواریخ و القصص ).
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
اسیر فرمان دیگران ... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه ).
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.
بدگهر نیک چون تواند زیست .
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر.
بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب .
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن .
همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان .
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین .
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده .
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است .
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست .
- با کسی زیستن ؛ تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن . (ناظم الاطباء).
- زیستن با کسی ؛ بسر بردن با او. تعیش کردن با او :
بدو گفت کین دختران که اند
که با تو بدین شادمانی زیند.
رجوع به ترکیب «با کسی زیستن » شود.
|| توقف کردن . اقامت کردن :
چون در اینجا نیست وجه زیستن
درچنین خانه بباید ریستن .
رجوع به زیست شود. || باقی ماندن . (ناظم الاطباء) :
چنان بازگشتند هر کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست
دگرش احتیاج شستن نیست .
|| سلامت بودن . (آنندراج ).
تا کی دَوَم از گِردِ درِتو
کاندر تو نمی بینم چربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اشنان و کنشتو.
چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این چار چیز روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد.
روز ارمزد است شاها شاد زی
بر کت شاهی نشین و باده خور.
بدان تنگی اندر همی زیستی
زمان تا زمان زار بگریستی .
عمر خلقان گر بشد شاید که منصور عمر
لوطیان را تا زید هم تاز و هم مکیاز بس .
مرا گفت بگیر این و بزی خرم و دلشاد
اگر تنت خرابست بدین می کنش آباد.
با فراخی است ولیکن به ستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
هم ازکارها تا بپرسم نهان
که بی مرد زن چون زید در جهان .
چو من شادمانم تو شادان بزی
که شادی و گردنکشی را سزی .
همیشه بزی شاد و یزدان پرست
بر این بوم ما پیش گسترده دست .
بپرسید دیگر که در زیستن
چه سازی که کمتر بود رنج تن .
مخالفان ترا بر سپهر تا بزیند
برون نیاید هرگز ستاره شان ز ذنب .
شاد زیادی ز تن و جان خویش
و آنکه بتو شاد، به شادی زیاد.
دل بتو دادم و دعوی کند اندر دل من
خواجه ٔ سید ابوبکر که دلشاد زیاد.
شاها هزار سال به عز اندرون بزی
و آنگه هزار سال به ملک اندرون ببال .
جاوید بزی بار خدایا بسلامت
با دولت پیوسته و با عمر بقایی .
با من چنان بزی که همی زیستی تو پار
این ناز بی کرانت تو برگیر از میان .
با تست همه انس دل و کام حیاتم
با تست همه عیش تن و زیستن من .
روزه به پایان رسید و آمد نوعید
دیر زی و شاد و نیک بادت مروا.
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی .
سپاه ترا چاکرم تا زیم
به گردن دوم هر کجا تازیم .
شاد و خرم زی و می میخور از دست بتی
که بود جایگه بوسه ٔ او تنگ چو میم .
و بنده تا بزید در باب این یک نواخت به شکر او نرسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 166). بدانید که مرگ خانه ٔ زندگانی است اگرچه بسیار زیید آنجا می باید رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). اگر بمیرد قصاص کرده باشندو اگر بزید بگویم تا چه کار را شاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). به نام نیکو مردن به که به ننگ زیستن .(قابوسنامه ).
ذبیح چون صد و سی و چهار سال بزیست
که بد بنام سماعیل و مادرش هاجر.
انوشیروان بر پای خاست و سجده برد و گفت خداوند جاوید زیاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 87).
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر.
هرکه ترا دشمن بادا بدرد
و آنکه ترا دوست ، بشادی زیاد.
و از آن پس چهل سال بزیست و چون از دنیا برفت هوشنگ بجای او نشست . (نوروزنامه ). و ساره بزیست تا اسحاق را یعقوب و عیص بزادند.(مجمل التواریخ و القصص ).
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند.
پشه از پیل کم زید بسیار
زانکه کوته بقا بود خونخوار.
اسیر فرمان دیگران ... یک نفس بی بیم و خطر نزید. (کلیله و دمنه ).
بر مهر مصطفی زی و اصحاب و آل او
بر دوستی شبر و بر دوستی شبیر.
بدگهر نیک چون تواند زیست .
سخن که زاده ٔ خاقانی است دیر زیاد
که آن ز نه فلک آمد نه از چهار گهر.
بی همنفسی خوش نتوان زیست به گیتی
بی دست شناور نتوان رست ز غرقاب .
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی بشکل گنج درم ساختن .
همچنین با زی درویشان همی زی زآنکه هست
جبرئیل اجری کش این قوم و رضوان میزبان .
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین .
چون زیستن تو مرگ تو خواهد بود
نامرده بمیر تا بمانی زنده .
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است
تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است .
آنکه در راحت و تنعم زیست
او چه داند که حال گرسنه چیست .
- با کسی زیستن ؛ تعیش کردن با کسی و همراهی کردن و موافقت نمودن . (ناظم الاطباء).
- زیستن با کسی ؛ بسر بردن با او. تعیش کردن با او :
بدو گفت کین دختران که اند
که با تو بدین شادمانی زیند.
رجوع به ترکیب «با کسی زیستن » شود.
|| توقف کردن . اقامت کردن :
چون در اینجا نیست وجه زیستن
درچنین خانه بباید ریستن .
رجوع به زیست شود. || باقی ماندن . (ناظم الاطباء) :
چنان بازگشتند هر کس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست .
بعد لیسیدنش چو ظرفی زیست
دگرش احتیاج شستن نیست .
|| سلامت بودن . (آنندراج ).