زیرک
لغتنامه دهخدا
زیرک . [ رَ ] (ص ) دانا و حکیم و فهیم و مُدرِک و صاحب هوش . (برهان ) (آنندراج ) (از غیاث ) (از جهانگیری ). دانا و حکیم و فهیم و هوشیار و عاقل و ذهین و صاحب فراست و بابصیرت و بااطلاع و تیزفهم و سریعالانتقال و مدرک و باهوش . (ناظم الاطباء). فَطِن . سبک روح . تیزدل . ظریف . ذَکی ّ. اَذکی ̍. باقعه . کَیِّس . تیزهوش . بصیر. باذهن . فهیم . تَبِن . ذَمِر. ثَقِف . ثقیف . گربز. ماهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یاد آری و دانی که تویی زیرک و یادان
ور یاد نداری تو سگالش کن و یاد آور.
سوار و دلیر و به بالا بلند
جهاندیده ٔ زیرک و هوشمند.
ز زیرک غلامان چینی و روم
که دارم ز هر چیز و هر مرز و بوم .
پراندیشه بد مرد و بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان .
از او زال و سیندخت خرم شدند
بفرمود تا زیرکان آمدند.
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیشبینان زیرک و هشیار.
و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
میداند روز پدرم به پایان آمده است . جانب خویشتن را خواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیری دوربین است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).
شنابر چو بی آشنا را گِرَد
چو زیرک نباشد نخست او مِرَد.
نشنیده ای که دید یکی زیرک
زردآلوئی فتاده به کوی اندر.
در آشیان چرخ دو مرغان زیرکند
کاندر فضای ربع زمین دانه می خورند.
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زیرک خربنده زیر بار به خروار.
و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند. (نوروزنامه ). دانایان و زیرکان را بخواندو آن دانه ها بدیشان نمود. (نوروزنامه ).
که اجل جان زیرکان را برد
هرکه از عشق گشت زنده نمرد.
زیرکان را در این جهان خراب
هیچ غمخواره ای مدان چو شراب .
تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند و احمق غافل را زیرک . (کلیله و دمنه ). احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه ). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه ).
آن شنیدستی که روزی ابلهی با زیرکی
گفت این والی شهر ما گدایی بی حیاست .
چو مرغ زیرک مانده بهر دوپا در بند
کنون دو دست بسر بر همی زنم چو ذباب .
زیرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوی زآسمان دانسته اند.
زیرکان زیر گاوریشانند
کآل عمران فرود البقره است .
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه ٔ زیرکان بیش داشت .
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم .
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم .
حکمت نیک و بد چو در غیب است
عیب کردن ز زیرکان عیب است .
حرف طفلان زیرک از که و مه
پنجشنبه به آیداز شنبه .
زانکه چون آفتاب مشهور است
آنچه گفتند زیرکان زین پیش .
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی .
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بلعجب کاری پریشان عالمی .
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه ٔ چمنی .
- زیرک دل ؛ که دلی هشیار دارد. بیداردل :
ترونده ٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد
زین میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد.
- زیرک شدن ؛ حذاقه . لباقه . (دهار). کیاسه . طبانیه . طبن . تبن . لباقه . کیس . (تاج المصادر بیهقی ).
- زیرک شناس ؛ شناسنده ٔ مردمان عاقل و دانا. (ناظم الاطباء). که زیرک را شناسد و تمیز دهد :
از آن هیبتش در دل آمد هراس
که زیرک منش بود و زیرک شناس .
- زیرک فریب ؛ که زیرک را فریب دهد. عاقل فریب :
چه بودی کز این خواب زیرک فریب
شکیبا شدی دیده ٔ ناشکیب .
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر از این ابله زیرک فریب .
- زیرک مرد ؛ مرد زیرک :
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
- زیرک منش ؛ خردمند و صاحب فراست . که اندیشه و خوی و طبع زیرکانه داشته باشد :
از آن هیبتش در دل آمد هراس
که زیرک منش بود و زیرک شناس .
- زیرک نهاد ؛ که سرشت او بر عقل و فراست استوار باشد :
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
|| بمعنی فولاد جوهردار نیز گفته اند. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
یاد آری و دانی که تویی زیرک و یادان
ور یاد نداری تو سگالش کن و یاد آور.
سوار و دلیر و به بالا بلند
جهاندیده ٔ زیرک و هوشمند.
ز زیرک غلامان چینی و روم
که دارم ز هر چیز و هر مرز و بوم .
پراندیشه بد مرد و بسیاردان
شکیبادل و زیرک و کاردان .
از او زال و سیندخت خرم شدند
بفرمود تا زیرکان آمدند.
گفتگوی تو بر زبان دارند
پیشبینان زیرک و هشیار.
و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو
بآژیر بهم بازنهاده لب هر دو.
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
میداند روز پدرم به پایان آمده است . جانب خویشتن را خواهد که با ما استوار کند که مردی زیرک و پیری دوربین است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131).
شنابر چو بی آشنا را گِرَد
چو زیرک نباشد نخست او مِرَد.
نشنیده ای که دید یکی زیرک
زردآلوئی فتاده به کوی اندر.
در آشیان چرخ دو مرغان زیرکند
کاندر فضای ربع زمین دانه می خورند.
مر خر بد را به طمع کاه و جو آرد
زیرک خربنده زیر بار به خروار.
و گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند. (نوروزنامه ). دانایان و زیرکان را بخواندو آن دانه ها بدیشان نمود. (نوروزنامه ).
که اجل جان زیرکان را برد
هرکه از عشق گشت زنده نمرد.
زیرکان را در این جهان خراب
هیچ غمخواره ای مدان چو شراب .
تقدیر آسمانی شیر... را گرفتار سلسله گرداند و احمق غافل را زیرک . (کلیله و دمنه ). احمق را از صحبت زیرک ملال افزاید. (کلیله و دمنه ). زیرک دست به گریبان مغفل زد. (کلیله و دمنه ).
آن شنیدستی که روزی ابلهی با زیرکی
گفت این والی شهر ما گدایی بی حیاست .
چو مرغ زیرک مانده بهر دوپا در بند
کنون دو دست بسر بر همی زنم چو ذباب .
زیرکان کاسرار جان دانسته اند
علم جزوی زآسمان دانسته اند.
زیرکان زیر گاوریشانند
کآل عمران فرود البقره است .
هم او همتی زیرک اندیش داشت
هم اندیشه ٔ زیرکان بیش داشت .
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم .
گمان بردمت زیرک و هوشمند
ندانستمت خیره و ناپسند.
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم .
حکمت نیک و بد چو در غیب است
عیب کردن ز زیرکان عیب است .
حرف طفلان زیرک از که و مه
پنجشنبه به آیداز شنبه .
زانکه چون آفتاب مشهور است
آنچه گفتند زیرکان زین پیش .
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی .
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بلعجب کاری پریشان عالمی .
دو یار زیرک و از باده ٔ کهن دو منی
فراغتی و کتابی و گوشه ٔ چمنی .
- زیرک دل ؛ که دلی هشیار دارد. بیداردل :
ترونده ٔ پالیز جان هر گاو و خر را کی رسد
زین میوه های نادره زیرک دل و گربز خورد.
- زیرک شدن ؛ حذاقه . لباقه . (دهار). کیاسه . طبانیه . طبن . تبن . لباقه . کیس . (تاج المصادر بیهقی ).
- زیرک شناس ؛ شناسنده ٔ مردمان عاقل و دانا. (ناظم الاطباء). که زیرک را شناسد و تمیز دهد :
از آن هیبتش در دل آمد هراس
که زیرک منش بود و زیرک شناس .
- زیرک فریب ؛ که زیرک را فریب دهد. عاقل فریب :
چه بودی کز این خواب زیرک فریب
شکیبا شدی دیده ٔ ناشکیب .
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر از این ابله زیرک فریب .
- زیرک مرد ؛ مرد زیرک :
بجوی تا بتوانی رضای شاعر و هیچ
در او مپیچ اگر بخردی و زیرک مرد.
- زیرک منش ؛ خردمند و صاحب فراست . که اندیشه و خوی و طبع زیرکانه داشته باشد :
از آن هیبتش در دل آمد هراس
که زیرک منش بود و زیرک شناس .
- زیرک نهاد ؛ که سرشت او بر عقل و فراست استوار باشد :
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبامنش بود و زیرک نهاد.
|| بمعنی فولاد جوهردار نیز گفته اند. (برهان ) (از جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).