زیر آوردن
لغتنامه دهخدا
زیر آوردن . [ وَ دَ ] (مص مرکب ) مرکوب و برنشست ِ خویش کردن اسبی یا استری یا پیلی و مانند آن را. سوار شدن مرکوبی را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
برون تاخت گرشاسب چون نره شیر
یکی بور چوگانی آورد زیر.
- به زیر اندرآوردن ؛ سوار شدن :
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندرآورده بد پهلوان .
- زیر اندرآوردن ؛ سوار شدن مرکوبی را :
به پیش اندر آمد زریر دلیر
سمند بزرگ اندرآورده زیر.
زمانی بر اینسان همی بود دیر
پس آن بارگی اندرآورد زیر.
|| مغلوب کردن . زبون کردن . شکست دادن . مطیع کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود رسم و آیین مرد دلیر
که آرد به آهستگی شیر زیر.
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز.
زبون کردش اسفندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر .
بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری . (راحةالصدور راوندی ).
- به زیر آوردن ؛ مغلوب ومطیع و پایمال کردن :
و گر مهر بر خسته شیر آورد
همان شیر او را به زیر آورد.
- به زیر اندرآوردن ؛ مغلوب و زبون کردن :
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم به زیر.
ز آهنش نیزه است وپولاد تیر
میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر.
- زیر اندرآوردن ؛ زبون و مطیع کردن :
نبیره ٔ منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندرآورد زیر.
چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر
بزد بانگ بر باره گرد دلیر.
جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر
به خم کمند اندرآرند زیر.
|| تسلیم کردن . مطیع و فرمانبردار کردن : فرمود که به قلعه ٔ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند . بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان ). || پایین آوردن . (از فرهنگ فارسی معین ). || متصرف شدن . پی سپر کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زیر اندرآوردن ؛ پی سپر کردن :
وز آن سوی قیصر بیامد ز روم
ز لشکر به زیر اندرآورده بوم .
برون تاخت گرشاسب چون نره شیر
یکی بور چوگانی آورد زیر.
- به زیر اندرآوردن ؛ سوار شدن :
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندرآورده بد پهلوان .
- زیر اندرآوردن ؛ سوار شدن مرکوبی را :
به پیش اندر آمد زریر دلیر
سمند بزرگ اندرآورده زیر.
زمانی بر اینسان همی بود دیر
پس آن بارگی اندرآورد زیر.
|| مغلوب کردن . زبون کردن . شکست دادن . مطیع کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بود رسم و آیین مرد دلیر
که آرد به آهستگی شیر زیر.
بخندید شنگل بدو گفت خیز
چو زیر آوری خون ایشان بریز.
زبون کردش اسفندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر .
بجنگ آن دشمن فرستادی تا مصاف کردی و مخالف را زیر آوری . (راحةالصدور راوندی ).
- به زیر آوردن ؛ مغلوب ومطیع و پایمال کردن :
و گر مهر بر خسته شیر آورد
همان شیر او را به زیر آورد.
- به زیر اندرآوردن ؛ مغلوب و زبون کردن :
شما ششهزارید و من یک دلیر
سر سرکشان اندرآرم به زیر.
ز آهنش نیزه است وپولاد تیر
میان تنگ و پیل اندرآرد به زیر.
- زیر اندرآوردن ؛ زبون و مطیع کردن :
نبیره ٔ منوچهر شاه دلیر
که گیتی به تیغ اندرآورد زیر.
چو زد چنگ و گور اندرآورد زیر
بزد بانگ بر باره گرد دلیر.
جدا هر یک اسبی چو غرنده شیر
به خم کمند اندرآرند زیر.
|| تسلیم کردن . مطیع و فرمانبردار کردن : فرمود که به قلعه ٔ کوزا شوند و کوتوال به زیر آورند . بحکم فرمان آنجا شدند و کوتوال به زیر آمده قلعه به ایشان سپرد. (تاریخ طبرستان ). || پایین آوردن . (از فرهنگ فارسی معین ). || متصرف شدن . پی سپر کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- به زیر اندرآوردن ؛ پی سپر کردن :
وز آن سوی قیصر بیامد ز روم
ز لشکر به زیر اندرآورده بوم .