زی
لغتنامه دهخدا
زی . (حرف اضافه ) بمعنی سوی و طرف و جانب و نزدیک ، چنانکه گویند «زی فلان »؛ یعنی طرف فلان و سوی فلان و جانب فلان و نزدیک فلان . (برهان ). سوی . طرف و جانب . (فرهنگ فارسی معین ). سوی و طرف و جانب و کنار و ساحل و نزدیک . (ناظم الاطباء). سوی که به تازیش الی گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). جانب و سوی . (جهانگیری ). سوی و جانب . (انجمن آرا) (آنندراج ). نزدیک : زی او رفت ؛ نزدیک او رفت . (صحاح الفرس یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به گمان من زی بمعنی سوی و لهجه ای از آن است . جانب . جهت . طرف . سمت . دست . شطر. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بر بمانده خیرخیر.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن .
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست .
خود از بلخ زی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید.
ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت از اینجا به مینو برآی .
نهادند پس مهرقیصر بر اوی
فرستاده بنهاد زی شاه روی .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
بدانسان که باید بدین روزگار.
برند آن ِ تو هر کس ، تو آن ِ کس نبری
دوند زی تو همه کس ، تو زی کسی ندوی .
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگرچند از دست خود برپرانی .
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم .
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صهبا کند.
نه هر آنکو مال دارد میل زی ملکت کند
نه هر آنکو تیغ دارد قصد زی هیجا کند.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نگه به چشم آغیل .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
ترا بند کند و زی او فرستد. (تاریخ سیستان ).
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو ودل به خنبه و زی چال .
چنان دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد به نزدیک تیغش چخید.
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریاکنار.
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون .
کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه ، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه ، راه .
گوش و دل خلق همه زین سبب
زی غزل و مسخره و طیبت است .
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.
از شاه زی فقیه چنان بودرفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم .
زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغانخانش میهمانست .
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان .
غلط گفتم ز ذره کمتر است این
که زی خورشید انور می فرستم .
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار.
از بن بکند کوه ، چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته ست بصحرا.
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر.
آمد به صدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل
شادند خلق رسم به شادیست خلق را
هر موسمی که آید خورشید زی حمل .
عشق و پس التفات زی دگران
سوی غیری به غافلی نگران .
والا شرف الدین کز ابر احسان
زی کشت هواخواه نم فرستی .
خواه اسب جفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز.
از دست روزگار ستمگر به عهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
به تو آورد سعد گردون روی
روی ، زی درگه خداوند آر.
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم .
زی چشمه ٔ حیات رسم خضروار اگر
چشم نظر به مجلس اعلی برافکند.
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست .
زی پدرش رفت و خبردارکرد
تا پدرش چاره ٔ آن کار کرد.
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوهتن زی کوهکن راند.
جامه برافکند در رژه چو برآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پریچهره در زیر لب خنده کرد.
|| به . نزد :
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد،زی من همیشه ارزان بود.
که ارجاسب سالار ترکان چین
یکی نامه کرده ست زی من چنین .
خادم را به بست فرستاد طاهر، و شغل زی وی کرد. (تاریخ سیستان ). چون خبر احمد... زی سیمجور رسید. (تاریخ سیستان ). و خبر زی لیث علی رسید. (تاریخ سیستان ). او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمؤمنین ساختست . (تاریخ سیستان ).
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز .
گوئی که صنوبرم ولیکن
زی خصم تو خاری او صنوبر.
|| به اعتقادِ. به عقیده ٔ. عند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به نظرِ. به عقیده ٔ. (فرهنگ فارسی معین ) :
جان را سه گفت هر کس و زی من یکیست جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان .
جهان را نام او،زیرا جهان است
که زی هشیار چون رخش جهان است .
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزار گمان .
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز لفظ دانا زی عاقلان شکر نیست .
ز جهل بدتر زی اهل علم نیست بدی
ز هر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی .
به دو چیز بر پا بشایدش بستن
که زی اهل شیعت سیم نیست آنرا.
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا.
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او بر بمانده خیرخیر.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن .
تا پاک کردم از دل زنگار حرص و طمع
زی هر دری که روی نهم در فراز نیست .
خود از بلخ زی زابلستان کشید
به مهمانی پور دستان کشید.
ز مینو فرستاد زی من خدای
مرا گفت از اینجا به مینو برآی .
نهادند پس مهرقیصر بر اوی
فرستاده بنهاد زی شاه روی .
بفرمود تا پیش او شد دبیر
یکی نامه فرمود زی اردشیر.
یکی نامه بنوشت زی شهریار
بدانسان که باید بدین روزگار.
برند آن ِ تو هر کس ، تو آن ِ کس نبری
دوند زی تو همه کس ، تو زی کسی ندوی .
من ایدون چو بازم که زی تو شتابم
اگرچند از دست خود برپرانی .
خیز بت رویا تا مجلس زی سبزه بریم
که جهان تازه شد و ما ز جهان تازه تریم .
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صهبا کند.
نه هر آنکو مال دارد میل زی ملکت کند
نه هر آنکو تیغ دارد قصد زی هیجا کند.
نرمک او را یکی سلام زدم
کرد زی من نگه به چشم آغیل .
گر آیی و این حال عاشق ببینی
کنی رحم در وقت و زی وی گرایی .
ترا بند کند و زی او فرستد. (تاریخ سیستان ).
ستوروار بدینسان گذاشتم همه عمر
دو چشم سوی جو ودل به خنبه و زی چال .
چنان دست زی تیغ و ترکش کشید
که یارد به نزدیک تیغش چخید.
وز آنجا سپه برد زی زنگبار
بشد تا جزیری به دریاکنار.
منت راه یزدان نمودم که چون
تو زی دیو باشی مرا رهنمون .
کوز گردد بر سپهر از عشق او هر ماه ، ماه
خون دل هر شب کند زی چشم من صد راه ، راه .
گوش و دل خلق همه زین سبب
زی غزل و مسخره و طیبت است .
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند.
از شاه زی فقیه چنان بودرفتنم
کز بیم مور در دهن اژدها شدم .
زی رود و سرود است گوش سلطان
زیرا که طغانخانش میهمانست .
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی ساری و ساریان .
غلط گفتم ز ذره کمتر است این
که زی خورشید انور می فرستم .
راست گفتی و نیک پرسیدی
بشنو و گوش و هوش زی من دار.
از بن بکند کوه ، چو زی صحرا تازد
گویی که روان کوهی گشته ست بصحرا.
روی زی صدرت نهادم با دل امیدوار
پشت کرده چون کمان از بیم تیر زمهریر.
آمد به صدر خویش چو خورشید زی حمل
خورشید خاندان نبی سید اجل
شادند خلق رسم به شادیست خلق را
هر موسمی که آید خورشید زی حمل .
عشق و پس التفات زی دگران
سوی غیری به غافلی نگران .
والا شرف الدین کز ابر احسان
زی کشت هواخواه نم فرستی .
خواه اسب جفا زین کن و زی مهر رهی تاز
خواه تیغ جفا آخته کن کین ز رهی توز.
از دست روزگار ستمگر به عهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
به تو آورد سعد گردون روی
روی ، زی درگه خداوند آر.
گر خط شمال خسف گیرد
زی مکه روم امان ببینم .
زی چشمه ٔ حیات رسم خضروار اگر
چشم نظر به مجلس اعلی برافکند.
دوستان یافته میقات و شده زی عرفات
من به فید و ز من آوازه به بطحا شنوند.
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست .
زی پدرش رفت و خبردارکرد
تا پدرش چاره ٔ آن کار کرد.
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وز آنجا کوهتن زی کوهکن راند.
جامه برافکند در رژه چو برآمد
پس به تماشای باغ زی شجر آمد.
که ناگه نظر زی یکی بنده کرد
پریچهره در زیر لب خنده کرد.
|| به . نزد :
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد،زی من همیشه ارزان بود.
که ارجاسب سالار ترکان چین
یکی نامه کرده ست زی من چنین .
خادم را به بست فرستاد طاهر، و شغل زی وی کرد. (تاریخ سیستان ). چون خبر احمد... زی سیمجور رسید. (تاریخ سیستان ). و خبر زی لیث علی رسید. (تاریخ سیستان ). او ترا وفا ندارد و کار خویش زی امیرالمؤمنین ساختست . (تاریخ سیستان ).
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز .
گوئی که صنوبرم ولیکن
زی خصم تو خاری او صنوبر.
|| به اعتقادِ. به عقیده ٔ. عند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به نظرِ. به عقیده ٔ. (فرهنگ فارسی معین ) :
جان را سه گفت هر کس و زی من یکیست جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان .
جهان را نام او،زیرا جهان است
که زی هشیار چون رخش جهان است .
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود زی خرد هزار گمان .
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز لفظ دانا زی عاقلان شکر نیست .
ز جهل بدتر زی اهل علم نیست بدی
ز هر بدی بجهی چون ز جهل خود بجهی .
به دو چیز بر پا بشایدش بستن
که زی اهل شیعت سیم نیست آنرا.
دیبای دل است شرم زی عاقل
حلوای دل است علم زی والا.